هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اول شخص بنده» ثبت شده است

انتها

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر
آفتاب صورتم را خیس عرق کرده با کمی اغراق. آخر مگر آفتاب پشت پنجره بعد از گذشتن از پرده‌ی کلفت گل‌دار رمقی دارد که صورت خیس عرق کند؟ ولی خیس عرق است. چند قدم مانده به شروع نود و سه گرمای زمستان نود و دو صورتم را خیس کرده شاید سال خوبی نبود شاید هم بود ولی آخرش آتش به صورتم ماند شاید نود و سه شعله‌اش را بیشتر نکنم شاید هم آبی به آن بریزم تا خیس عرق نباشد و زمستان نود و سه آفتابش ملایم‌تر شود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

بازی روی کاغذ

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر
مرا در اتاقی نهاده‌اند با یک صفحه‌ی خالی بی قلم. به آن نگاه می‌کنم به دیوارها به پنجره‌ای که فقط جایش هست به دری که باز است ولی غیر قابل عبور، چیزی که در نظر من به عنوان یک انسان در یک حبس اگر نبود یا اگر بود و بسته بود دشمن دوست داشتنی‌تری می‌نمود. اما الآن که باز است انگار که جان دارد و اختیار و انتخاب کرده که مرا حبس بنگرد. هم حبس هم فهم احساس تنفر این جاندار تازه به اختیار رسیده از من هم تعارف خواب به من. این جاست که خود را در دره‌ی زوال می‌انگارم و جاندار مختارتر می‌شود و من سست‌تر و به قبول خواب نزدیک‌تر. دره عمیق‌تر می‌شود و دیگر فقط زمانی دستم به پرتوهای خورشید می‌رسد که خورشید عمود بر دره‌ی زوال باشد. دیگر خورشید هم اختیار پیدا کرده که بتابد یا نتابد. این‌جا در ابهام می‌پرسم که آن‌ها مختار شده‌اند یا من بی‌اختیار؟ به صفحه‌ی خالی می‌نگرم و در آرزوی قلم تا اختیار خود را به رخ این تازه مختارها بکشم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آن‌جایی که نباید

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
پر از آدم‌هایی که وقتی سقفی که دیشب بین آن‌ها و آسمان بود را ترک می‌کردند قرار بود دو ساعت بعدش سر کلاس دانشگاه باشند. یا شاید هم از اول قرار بود یک ساعت بعد ترک خانه همین جا باشند کنار کلاغ‌ها و برگ‌هایی که دیگر دست به دامان نسیم پاییزی بودند که جدایی آن‌ها از شاخه‌ها را به تاخیر بیاندازد و صندلی‌هایی که آن ساعت از روز در حال آماده شدن برای مهمانان ساعات عصر بودند و مهمانان این موقعِ روز برایشان ناخوانده بود. البته مهمانان‌ هم کاری به کار صندلی‌ها نداشتند. آدم‌هایی که چند ساعتی را می‌خواستند رهاتر از ساعت‌های دیگر باشند اسارت روی صندلی برایشان خوشایند نبود. برای حرکت آمده بودند برای دیدن کلاغ‌ها و شنیدن غار غار درختان که می‌نالیدند از سوز نسیم پاییزی که برگ‌هایشان را سوزانده بود و هیچ وقت لباسی برای غلبه بر آن نداشتند و همیشه تسلیمش بودند برای لمس کردن گرم شدن هوا از صبح تا ظهر و پیوستگی و درخت‌هایی که هنوز پا بر جا هستند و شمشادهایی که همیشه بین ما و درختان فاصله اند.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

گم

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر
بیشتره مواقع یادم می‌ره تنها راه و بهترین راه پیش خدا است. شاید این فراموشی تو همین متنایی که می‌نویسم و تو این وبلاگ منتشر می‌کنم خودشو نشون بده. تو همین نوشته‌هایی که اون بالا زیر عنوان وبلاگ سایت مدعی شدم حرف‌های دل تنگم است دارم دنبال خودم می‌گردم شاید. و شاید نوشتن راه خوبی باشه برا اینکه آدم بفهمه کجای قصه جا داره. آره راه خوبی می‌تونه باشه برا اینکه بفهمم گم شدم و نیاز به یکی دارم که بیادو دست مضطرب من رو بگیره و منو توی این قصه جایی بذاره که باید باشم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

چشم‌های رفیق

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۲۵ ب.ظ | ۰ نظر
همیشه از نگاه‌های رفیقم فرار می‌کردم. موقع حرف زدن باهاش شونه‌هاشو، زمینو، درخته پشت سرشو و چاییه تو دستمو هدف نگاهام می‌کردم تا هدف چشم‌هایش نباشم. فردا امتحان داشتم و رفتم تو کتاب‌خونه تا درس فردا رو آماده کنم. یک صندلی خالی بود روبروی چشم‌های دوستم که دشمن من بودند. رویرویش نشستم چند ساعت درس خوندم و چند دقیقه اسیر دشمنانم شدم و از آن به بعد از درخت پشت سرش به دشمنم پناه بردم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

هنر ما

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۱ ق.ظ | ۰ نظر
هر چند وقت یک بار چند قدمی در تاریخ زندگی‌ام به عقب برمی‌دارم، قدم‌های زیاد و کم، تا ببینم و یادم بیاد چه خبرا بوده و الآن چه خبرایی هست. بعضا آدم یه تغییراتی می‌بینه، برخی امیدواری به هم‌راه دارند و تعدادی هم نا امیدی. مانند تماشای یک گالری نقاشی می‌ماند که نقاشی‌هایش کار خودت است و از کنار تابلوهایی رد می‌شوی که همه هنرنمایی‌های دست تو است، در نظرت هنرمندانه می‌آیند تعدادی و بقیه که شاید تعدادشان بیشتر هم باشد هنری در خود به یادگار ندارند. موضوع‌های مختلفی دارند نقاشی‌ها، تحصیل، مدرسه، دانشگاه، ازدواج، بی‌پولی و .... بعضی از نقاشی‌هات موضوعش آدم‌هایند. اونایی که یه جایی مسیر زندگی‌شون با مسیر زندگی تو یکی شده نقشی از خود برایت به یادگار گذاشته‌اند. چیز عجیبی درباره‌ی آن دسته از آدم‌هایی که مدت زیادی با آن‌ها هم مسیر بوده‌ام همیشه برای من وجود داشته. اولین نقاشی‌ای که از آن‌ها کشیده‌ام با جدیدترین نقاشی‌هایی که از آن‌ها کشیده‌ام خیلی فرق دارد. بعضا از خودم خجالت می‌کشم به خاطر تمثال‌های اولیه‌ای که از این آدم‌ها برداشته‌ام.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

خاک

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۴ ب.ظ | ۰ نظر

قفسه‌ی کتابام اعصابمو خورد می‌کنه

پر از کتاب‌هاییه که با هزار برنامه که براشون داشتم خریدمشون و هنوز بعد چند سال اون برنامه‌ها دارند خاک می‌خورند.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

وصال

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۲ ق.ظ | ۰ نظر
دیروز بی‌کار و تنها افتاده بودم گوشه‌ی خونه و مشغول امر خواب بودم که گفتم نیک است که یک استراحتی به خود بدهم و کمی درد دوری از خواب بچشم. ولی آدمی که تنها و بی‌کار در اتاقش افتاده باشد تحمل درد دوری از معشوقش خواب، بس کمر شکن است و مرد افکن. دیدار دوستی از دوستان در این تابستان گرم پیشنهاد متحورانه‌ی ذهن خواب‌آلودی بود که تازه معشوقش را رها کرده. مقدمات این دیدار را با پیامکی وزین آماده کرده و راهی خانه‌ی دوست شدم تا اسیر عشوه‌گری‌های معشوق خود خواب نشوم. پرتوهای آفتاب که در قصه‌ها همیشه نوازش‌گر تن آدمی هستند در واقعیت امر چونان پتک و شلاق نوازنده‌ی آدم تنهای خواب‌آلودی مثل من شدند. قدم‌های خواب‌آلود خود را پناه برده به دیوارهای بلند و کوتاه از شر آفتاب مهرورز تا خانه‌ی دوست کشیدم. و اذن دخولی طلبیدم و داخل شدم و به اتاق رفیق رفتم لیک نه تنهایی رهایم کرد نه بی‌کاری و نه معشوق و کاشف به عمل آوردم که این معشوق از آن‌هایی است که همیشه در معیت آدم است و در آرزوی وصالش لازم نیست دیوان‌ها سیاهه کرد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

مَرد مُنشی

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

باید می‌رفتم مصاحبه برای گرفتن اون کار که تو نیازمندی‌های روزنامه پیداش کرده بودم. یه آموزشگاه کنکور بود تو طبقه‌ی دومه یه ساختمونه قدیمیه دو طبقه که تلاش‌های فراوانی شده بود که فرسودگی و فرتوتیِ بنا زیر آرایش‌هایی که با رنگ‌ها و سنگ‌ها و کاشی‌های جوان انجام شده بود ناپیدا بماند، ولی ناسازگاریِ این عناصر جوان و بنای پیر، سن ساختمان را بیشتر برملا می‌کرد. ده دوازده پله را بالا رفتم و به طبقه‌ی دوم که آموزشگاه در آن قرار داشت رسیدم. سه کلاس، یک اتاق مدیریت، یک میز با یک صندلی برای منشی که هنوز خالی بود و یک جزوه‌فروشی کوچک که پسری نوجوان،که بعدها فهمیدم پسر آقای مدیر است، به نظر مسئول آن می‌آمد و چند صندلی برای مراجعین کل ما یحتویِ آموزشگاه بود. از یکی از کلاس‌ها صدای تدریس معلمی می‌آمد و من روی صندلی‌ها منتظر ورود به اتاق مدیر آموزشگاه بودم برای مصاحبه. یک نفر در حال مصاحبه دادن بود و خانمی هم مثل من بیرون منتظر نشسته بود. در اتاق مدیر باز شد و خانمی بیرون آمد و بعد از او آقای مدیر خودش جلوی در اتاقش آمد تا نفر بعدی را برای مصاحبه فرا بخواند. یک ربع بعد دوباره همین اتفاق افتاد و من وارد اتاق شدم. مردی مسن، نسبتا بلند قامت با ته‌ریش و سبیل و موهای بلند و چشم‌های سیاه. سلامی کرد که خستگی‌اش را با آن سلام برملا کرد. جوابش را دادم و نشستم. کمی حرف‌هایی که به مصاحبه مربوط نبود زد و بعد از یکی دو دقیقه از سوابقم پرسید و مدارک تحصیلی‌ام که بی‌تجربگی و دیپلم جواب‌هایش شد. خنده‌ای تحویلم داد که امیدم را برای گرفتن این کار از بین برد. از آن‌جا به بعد سوال‌هایش برایم بی‌معنی شد و فقط جواب می‌دادم تا زودتر تمام شود و بروم و دنبال شغل دیگری باشم. از دوران دبیرستانم پرسید و اینکه نسبت به درس چه حسی داشتم و من هم پاسخ دادم که خود را مرد میدان علم نمی‌دانستم و نمراتم هم همیشه پایین بود. خیلی سرد و سنگین بود. چندتا سوال از همین دست پرسید و حوصله‌ام را سر برد. با سوالاش داشت بیش از حد تو گذشته‌ام سرک می‌کشید. سه تلاش ناموفق دیگری که برای کسب شغل کرده بودم مصاحبه‌گرانش چنین سوالاتی نمی‌پرسیدند و سریع با چندتا سوال ساده که بین هر سه تاشون هم تا حد زیادی مشترک بود سر و ته قضیه را هم می‌آوردن و چند روز بعد هم جواب ردشونو به سمع و نظرم می‌رساندند. تقریبا مطمئن بودم که قصد اذیت کردن من را دارد تا خود چند دقیقه‌ای لذتی برده باشد. و از آن دسته آدم‌هایی است که در جوانی تحقیر شده و الآن که پا به سن گذاشته و دستش به جایی، هرچند ناچیز، رسیده دارد درس‌هایی که در جوانی گرفته را پس می‌دهد. تصویر آموزشگاهش هم این نظرم را تقویت می‌کرد. غرق در این افکارم بودم و پاسخ‌گوی سوالات ظاهرا بی‌معنی‌اش که یک دفعه بدون سردی و سنگینی‌ای که تا اون موقع داشت سوالی متفاوت پرسید. خنده‌ای که واقعی به نظر می‌آمد بر لب آورده بود و از روی صندلی‌اش بلند شده بود و داشت می‌آمد روی صندلی‌ای که کنار من قرار داشت بنشیند. پرسید که مردای کمی رو دیده که بخوان منشی بشن و من چرا برخلاف عموم مردان به فکر منشی شدن افتادم؟ این سوال هم به نظرم بی‌معنی اومد و چون دیگه خودشم با خنده سوال رو پرسیده بود و اطمینان زیادی هم داشتم که بی‌خیال این کار باید بشم صاف و ساده جواب دادم که دنبال کارم که یه پول حلالی در بیارم و چیزای دیگه برام خیلی مهم نیست. چند جمله‌ای که یادم نیست چی بود گفت و اینم اضافه کرد که منتظر جوابش باشم . منم به خودم گفتم منتظر این باش که یه روز زنگ بزنه و این جمله‌ی مسخره‌رو بگه که «متاسفیم نمی‌تونیم با شما هم‌کاری کنیم» و بلند شدم که برم بیرون. تشکر و خداحافظی کردم و رفتم. دو روز بعد زنگ زد و برخلاف انتظارم گفت که «خوشحالند که می‌تونن با من هم‌کاری کنند!». این‌بار تشکری نسبتا واقعی کردم و تلفن را قطع کردم و مصاحبه را یه‌بار از اول تا آخر مرور کردم تا بفهمم چرا منو انتخاب کرده ولی چیزی نفهمیدم. اهمیتی هم نداشت برام. همین که از روز بعدش از صبح تا شب خونه‌نشین نبودم خودش کلی خوشحالم می‌کرد. فردا که رفتم آموزشگاه برای کار مثل روز مصاحبه نبود، ظاهر و باطن ناسازگار آموزشگاه دیگر برایم اهمیتی نداشت، این که مدیر در روز مصاحبه با سوالاش بالاخره قصد اذیت مرا داشت یا می‌خواست منشی‌اش را بهتر بشناسد هم برایم مهم نبود.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

وِل‌ْگَرْدْ

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر
دیروز دانشگاه بودم. صبح رفته بودم آن‌جا. درسته تابستان است و شاید دلیلی برای دانش‌گاه رفتن وجود نداشته باشه ولی خونه هم نتونستم بمونم و گفتم یه سری بزنم به محل تحصیلم شاید چند رفیق را هم دیدم که همین‌طور هم بود. چند ساعتی در مصاحبت یاران گذشت و رفت و به تاریخ پیوست. عصری که دیگه وقتش بود برگردیم بریم خونه احساس خوبی نداشتم، نه می‌خواستم دانش‌گاه بمونم نه می‌خواستم برم خونه. گزینه‌هایی وجود دارد برای چنین شرایطی که آدم برای خودش مرور می‌کند تا یکی بر دلش بنشیند و سراغش رود. گزینه‌هایی مثل سینما، ول‌گردی، کافه و یا تماشای کتاب‌فروشی‌های انقلاب. یاران دیگری هم بودند که عصر دیروز در همین حالت غریب قرار داشتند و با هم گزینه‌ی کافه را برگزیدیم و راهی شدیم. مثل همیشه نه تنها این کار حالم را به‌تر نکرد بلکه مثل همیشه به خودم گفتم کاش از همون اول می‌رفتم خونه.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی