سالها در جستن ماندهای و ناگهان روزی لیاقت مییابی؛ سراغت را میگیرند، پیدایت میکنند و به تو اعطا میشود. روزها و ماهها با نیافتن زیستی و خون به رگهایت دادی. نبودن، نیافتن و سرگشتگی دردهایی بودند در جانت که میماندند و میماندند و به حرف میآمدند و به جان و روح دیگری میخزیدند و باز میماندند و این روایت تاریخ بشر بود و زندگی تو. چگونه زنده خواهی بود اگر روزی دیگر سرگشته نباشی؟ سپس رسیدن که همان یافتن؛ دیگر دردی نمانده و آسایشی است تو را و این آسایش چه قریب است به مرگ؛ میتوانی برگردی به دیگران ولی این بار اختیار در میدان است، قویتر از همیشه، مردن قبل از مرگ. میتوانی دوباره درد بخواهی و برگردی و یا میتوانی آسایش جان طلب کنی و بروی.
- ۰ نظر
- ۲۶ آبان ۹۳ ، ۰۷:۳۴