تو کتابخونه نشسته بودم داشتم با عذابی بیانتها تمرینامو مینوشتم،
تمرینایی که پسفردا باید روی میز دستیار محترمهی استاد محترم درس
نامحترمه میبود. البته ارادهی اولیهی دستیار مذکور در بدو نقش بستن این
دسته تمرینها روی صفحات کاغذ بر این تعلق گرفته بود که پاسخ تمرینها تا
موعد پسفردای روزی چنین در دو هفته پیش با عبور از حد فاصل پایین در اتاق
سرکار و سنگهای کف راهروی طبقهی دوم دانشکده، دیده از فوتونهای فراری از
لامپهای کم مصرفِ بیست وات بگیر صد وات نور بدهای که دیگه این روزا از
سلبریتیهای جامعهی ما هستند بشوید.
همکیشان
همه در این وادی، وحدت نظر دارند و جای تکثری باقی نگذاشتهاند که ترم که
از نیم گذشت، همت یاران همکیش برای یاری استاد و دستیارش نیم شاید هم
ربعچندان میشود، و دوستانی که از این وحدت بروناند نه اینکه منافی وحدت
ایجاد شده باشند و عامل تکثر، بل از دایرهی همکیشی خروج کردهاند. از
بخت خوب ما سرکار دستیار خود روزگاری از نیکانِ همکیش بوده و منقول است که
معمولا در نزدیکی مرکز دایرهی همکیشی سکنی میگزیده است. نیک روشن است
که چنین دستیاری که خود روزگاری از سران همکیشان بوده مرامی رو کند مردانه
و اطلاعیهای سیاهه کند و میل بزند به همراهان همکیش و ناهمکیش که
دارندگان درس، زین پس دوهفتهی دیگر برای سیاه کردن اوراق تمرینهای خود
وقت دارند.
یاد دارم
زمانی که از وجود این میلِ مبارک و میمون با خبر شدم در استراحت کوتاهی
بودم در خلال نوشتن همین تمرینها در دوهفته پیش، یک روز قبل از موعد، که
نتیجهی آن باخبری، بیخبری از سوالهایی بود که تا آن موقع هنوز سراغ حل
کردنشان نرفته بودم، تا به امروز. تبدیل شدن آن استراحتی که قرار بود چند
دقیقه باشد به استراحتی چند ساعته هم که نزد همکیشان از آدابی است که باید
بعد از این وقایع به جا آورد.
با
عذابی جانکاه ورقهایی را به نیت پاسخ تمرینها سیاه کردم و منگنهای
اریب بر گوش راستش زدم و چون توانی برای حضور در کلاس حل تمرین نداشتم
آنها را به دوستی سپردم که به دستیار رساندشان و خود عزم چای کرده و روانه
شدم...
ادامه خواهد داشت انشاءالله