هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

مَرد مُنشی

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

باید می‌رفتم مصاحبه برای گرفتن اون کار که تو نیازمندی‌های روزنامه پیداش کرده بودم. یه آموزشگاه کنکور بود تو طبقه‌ی دومه یه ساختمونه قدیمیه دو طبقه که تلاش‌های فراوانی شده بود که فرسودگی و فرتوتیِ بنا زیر آرایش‌هایی که با رنگ‌ها و سنگ‌ها و کاشی‌های جوان انجام شده بود ناپیدا بماند، ولی ناسازگاریِ این عناصر جوان و بنای پیر، سن ساختمان را بیشتر برملا می‌کرد. ده دوازده پله را بالا رفتم و به طبقه‌ی دوم که آموزشگاه در آن قرار داشت رسیدم. سه کلاس، یک اتاق مدیریت، یک میز با یک صندلی برای منشی که هنوز خالی بود و یک جزوه‌فروشی کوچک که پسری نوجوان،که بعدها فهمیدم پسر آقای مدیر است، به نظر مسئول آن می‌آمد و چند صندلی برای مراجعین کل ما یحتویِ آموزشگاه بود. از یکی از کلاس‌ها صدای تدریس معلمی می‌آمد و من روی صندلی‌ها منتظر ورود به اتاق مدیر آموزشگاه بودم برای مصاحبه. یک نفر در حال مصاحبه دادن بود و خانمی هم مثل من بیرون منتظر نشسته بود. در اتاق مدیر باز شد و خانمی بیرون آمد و بعد از او آقای مدیر خودش جلوی در اتاقش آمد تا نفر بعدی را برای مصاحبه فرا بخواند. یک ربع بعد دوباره همین اتفاق افتاد و من وارد اتاق شدم. مردی مسن، نسبتا بلند قامت با ته‌ریش و سبیل و موهای بلند و چشم‌های سیاه. سلامی کرد که خستگی‌اش را با آن سلام برملا کرد. جوابش را دادم و نشستم. کمی حرف‌هایی که به مصاحبه مربوط نبود زد و بعد از یکی دو دقیقه از سوابقم پرسید و مدارک تحصیلی‌ام که بی‌تجربگی و دیپلم جواب‌هایش شد. خنده‌ای تحویلم داد که امیدم را برای گرفتن این کار از بین برد. از آن‌جا به بعد سوال‌هایش برایم بی‌معنی شد و فقط جواب می‌دادم تا زودتر تمام شود و بروم و دنبال شغل دیگری باشم. از دوران دبیرستانم پرسید و اینکه نسبت به درس چه حسی داشتم و من هم پاسخ دادم که خود را مرد میدان علم نمی‌دانستم و نمراتم هم همیشه پایین بود. خیلی سرد و سنگین بود. چندتا سوال از همین دست پرسید و حوصله‌ام را سر برد. با سوالاش داشت بیش از حد تو گذشته‌ام سرک می‌کشید. سه تلاش ناموفق دیگری که برای کسب شغل کرده بودم مصاحبه‌گرانش چنین سوالاتی نمی‌پرسیدند و سریع با چندتا سوال ساده که بین هر سه تاشون هم تا حد زیادی مشترک بود سر و ته قضیه را هم می‌آوردن و چند روز بعد هم جواب ردشونو به سمع و نظرم می‌رساندند. تقریبا مطمئن بودم که قصد اذیت کردن من را دارد تا خود چند دقیقه‌ای لذتی برده باشد. و از آن دسته آدم‌هایی است که در جوانی تحقیر شده و الآن که پا به سن گذاشته و دستش به جایی، هرچند ناچیز، رسیده دارد درس‌هایی که در جوانی گرفته را پس می‌دهد. تصویر آموزشگاهش هم این نظرم را تقویت می‌کرد. غرق در این افکارم بودم و پاسخ‌گوی سوالات ظاهرا بی‌معنی‌اش که یک دفعه بدون سردی و سنگینی‌ای که تا اون موقع داشت سوالی متفاوت پرسید. خنده‌ای که واقعی به نظر می‌آمد بر لب آورده بود و از روی صندلی‌اش بلند شده بود و داشت می‌آمد روی صندلی‌ای که کنار من قرار داشت بنشیند. پرسید که مردای کمی رو دیده که بخوان منشی بشن و من چرا برخلاف عموم مردان به فکر منشی شدن افتادم؟ این سوال هم به نظرم بی‌معنی اومد و چون دیگه خودشم با خنده سوال رو پرسیده بود و اطمینان زیادی هم داشتم که بی‌خیال این کار باید بشم صاف و ساده جواب دادم که دنبال کارم که یه پول حلالی در بیارم و چیزای دیگه برام خیلی مهم نیست. چند جمله‌ای که یادم نیست چی بود گفت و اینم اضافه کرد که منتظر جوابش باشم . منم به خودم گفتم منتظر این باش که یه روز زنگ بزنه و این جمله‌ی مسخره‌رو بگه که «متاسفیم نمی‌تونیم با شما هم‌کاری کنیم» و بلند شدم که برم بیرون. تشکر و خداحافظی کردم و رفتم. دو روز بعد زنگ زد و برخلاف انتظارم گفت که «خوشحالند که می‌تونن با من هم‌کاری کنند!». این‌بار تشکری نسبتا واقعی کردم و تلفن را قطع کردم و مصاحبه را یه‌بار از اول تا آخر مرور کردم تا بفهمم چرا منو انتخاب کرده ولی چیزی نفهمیدم. اهمیتی هم نداشت برام. همین که از روز بعدش از صبح تا شب خونه‌نشین نبودم خودش کلی خوشحالم می‌کرد. فردا که رفتم آموزشگاه برای کار مثل روز مصاحبه نبود، ظاهر و باطن ناسازگار آموزشگاه دیگر برایم اهمیتی نداشت، این که مدیر در روز مصاحبه با سوالاش بالاخره قصد اذیت مرا داشت یا می‌خواست منشی‌اش را بهتر بشناسد هم برایم مهم نبود.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

اول شخص بنده

تک پاراگراف

نگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی