هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۶ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

کیش ما

محمد حسین حکیمی سیبنی | چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر

تو کتابخونه نشسته بودم داشتم با عذابی بی‌انتها تمرینامو می‌نوشتم، تمرینایی که پس‌فردا باید روی میز دستیار محترمه‌ی استاد محترم درس نامحترمه می‌بود. البته اراده‌ی اولیه‌ی دستیار مذکور در بدو نقش بستن این دسته تمرین‌ها روی صفحات کاغذ بر این تعلق گرفته بود که پاسخ تمرین‌ها تا موعد پس‌فردای روزی چنین در دو هفته پیش با عبور از حد فاصل پایین در اتاق سرکار و سنگ‌های کف راهروی طبقه‌ی دوم دانشکده، دیده از فوتون‌های فراری از لامپ‌های کم مصرفِ بیست وات بگیر صد وات نور بده‌ای که دیگه این روزا از سلبریتی‌های جامعه‌ی ما هستند بشوید.

هم‌کیشان همه در این وادی، وحدت نظر دارند و جای تکثری باقی نگذاشته‌اند که ترم که از نیم گذشت، همت یاران هم‌کیش برای یاری استاد و دستیارش نیم شاید هم ربع‌چندان می‌شود، و دوستانی که از این وحدت برون‌اند نه این‌که منافی وحدت ایجاد شده باشند و عامل تکثر، بل از دایره‌ی هم‌کیشی خروج کرده‌اند. از بخت خوب ما سرکار دستیار خود روزگاری از نیکانِ هم‌کیش بوده و منقول است که معمولا در نزدیکی مرکز دایره‌ی هم‌کیشی سکنی می‌گزیده است. نیک روشن است که چنین دستیاری که خود روزگاری از سران هم‌کیشان بوده مرامی رو کند مردانه و اطلاعیه‌ای سیاهه کند و میل بزند به هم‌راهان هم‌کیش و ناهم‌کیش که دارندگان درس، زین پس دوهفته‌ی دیگر برای سیاه کردن اوراق تمرین‌های خود وقت دارند.

یاد دارم زمانی که از وجود این میلِ مبارک و میمون با خبر شدم در استراحت کوتاهی بودم در خلال نوشتن همین تمرین‌ها در دوهفته پیش، یک روز قبل از موعد، که نتیجه‌ی آن باخبری، بی‌خبری از سوال‌هایی بود که تا آن موقع هنوز سراغ حل کردنشان نرفته بودم، تا به امروز. تبدیل شدن آن استراحتی که قرار بود چند دقیقه باشد به استراحتی چند ساعته هم که نزد هم‌کیشان از آدابی است که باید بعد از این وقایع به جا آورد.

با عذابی جان‌کاه ورق‌هایی را به نیت پاسخ تمرین‌ها سیاه کردم و منگنه‌ای اریب بر گوش راستش زدم و چون توانی برای حضور در کلاس حل تمرین نداشتم آن‌ها را به دوستی سپردم که به دستیار رساندشان و خود عزم چای کرده و روانه شدم...

ادامه خواهد داشت ان‌شاءالله

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

این مدلیاس رفیق ما

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر
عادت کرده بود هم با دست چپ بنویسه هم با دست راست، البت با دست راست خیلی خوشگل‌تر می‌نوشت. تقسیم وظایف کرده بود بین دستاش محصولات تفکرات منطقی و علمی‌شو می‌سپرد به دست چپش. تولیدات دلشم می‌خواست بنویسه می‌داد دست راستش براش بنویسه.
این مدلیاس رفیق ما
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

حال‌گیری

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۲۶ ق.ظ | ۰ نظر
روزهای زمستون که گرم می‌شه حال آدم کمپلت گرفته می‌شه آخه مگه چند هفته زمستونه که حالا چند روزشم بیاد بشه عینهو بهار. آخه عینه بهار نمی‌شه که بهار دار و درخت همه سبزن هوا تمیزه فصل امتحانات نیست. ولی این زمستونو، یه سرماشو باهاش حال می‌کنیم اونم که یه روز درمیون بشه خوب معلومه حال آدم گرفته می‌شه دیگه. فکر کن: یه روزه گرمه آلوده که دار و درخت هم همه برگاشون ریخته فصل امتحاناتم هست.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

نگارش

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

همیشه با مداد می‌نوشت، نمی‌دونم چرا. یعنی یه حدسایی می‌زنم شاید چون می‌تونه پاکشون کنه راحت یا شایدم می‌خواد بگه من با بقیه فرق دارم،(شما همه خودکار و اتود دارید من از این مدادای چوبی که هر چند دقیقه باید تراشش کنم). اصلا شاید با این مدادا راحت‌تر می‌نویسه و خطشم بهتر می‌شه آره فکر کنم همینه دلیلش نه که مداد رو کاغذ لیز نمی‌خوره خط آدم بهتر می‌شه با مداد، هم‌چی یه کم از اتود کلفت‌ترم هست که اونم کمی زیباتر نوشتنو داره با خودش.

ولی یه جورایی رفتارش با نوشت‌افزارش با رفتاری که بقیه با خودکار مداداشون داشتن فرق می‌کرد. یه‌جوری اون مداد ۲۰۰ تومنی رو می‌گرفت دستش انگار یه عصای مطلا گرفته دستش، مداد تراش کردنشم یه‌جوری بود. کلا جالب بود فرایند تحریرش. یه جورایی به نظر میومد علاقه‌ای بین اونو و مداد هست؛ انگاری از خودش می‌دونست مدادو یعنی هم‌جنس خودش می‌دونست و از خودکار دور بود و دستش به خودکار نمی‌رفت. از خودش نمی‌دونست اونو...

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

ذوق

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر
تو این سرما هوس پیاده روی کرده تو این طهرون. هی می‌گه حالم خوش نیست یکم تو خیابونا راه برم خوب می‌شم و بعد می‌رم خونه. بش می‌گم بابا سرده می‌ری حالت بدتر می‌شه. انقدر اصرار کرد که آخر راضی شدم با هم بریم. یه چند دقیقه‌ای که رفتیم بارونم شروع شد. حرفم نمی‌زد با آدم که، همین‌جوری راه‌شو می‌رفت.

تو راه چند تا کتاب‌فروشی هم وایستادیم نگاه کردیم و یه کتابی هم خرید، اصلا کلا فقط با کتاب بلد بود ارتباط برقرار کنه، یه کتاب که می‌خرید تا یه هفته با چنان ذوق و شوقی خلاصه‌ای از محتویاتش رو برامون می‌گفت که حال مارو از هرچی کتاب و کتاب خوندن بیشتر به هم می‌زد ( می‌گم بیشتر چون پیش از کتاب‌ها و کتاب خوندن ایشون این مهم را کتاب‌های درسی انجام داده بودند). ولی امروز موقعی که کتابرو خرید یه کم ازش تعریف کرد، نمی‌دونم چرا ولی بدم نیومد که منم یکی بخرم. شاید همراهی اون تو این هوا بود که یکم مارو با اون هم‌نظر کرد که برا یه لحظه از یه کتابی خوشمون بیاد (آخه غیر از چند صفحه‌ای که تو راه خونه خوندم هیچی از کتابه دیگه نخوندم).

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

دکمه‌های سیاه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۳۵ ق.ظ | ۰ نظر
همین‌جور داشت اون دکمه‌های روی صفحه‌ی مشکی مستطیل شکل رو می‌زد منم اون سفارش کپی رو که صبح آورده بودند رو می‌زدم. بعضی موقع‌ها عذاب وجدان می‌گرفتم از کاری که می‌کردم، روزی چند بسته کاغذ مصرف می‌شه. آخه مگه چند درصد اینا خونده می‌شه اصلا چند درصد اینا اگه خونده هم بشه چیزی یاد کسی می‌ده حالا فرض کن یه چیزی هم یاد ملت داد حالا از کجا معلوم چیز خوبی بوده یا نبوده، این دعوای هر روزم بود با خودم. چند بار شده بود سفارش دادن قبول نکردم آخه به نظرم اومد که من تو نشر اون مطلب شریک نباشم بهتره. ولی اون همینجوری می‌زد او دکمه‌ها رو...
  • محمد حسین حکیمی سیبنی