هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اول شخص بنده» ثبت شده است

قرمز می‌بارید (۲)

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ق.ظ | ۰ نظر

قصد سوار شدن به اتوبوس را نداشتم، ولی وقتی پیرمرد را دیدم که دمی قرمز بود و دمی دیگر اصلا نبود، به سمت ایستگاه قدم برداشتم. نمی‌دانستم که برای چه به سمت پیرمرد می‌روم و در راه هم اصلا به این موضوع فکری نمی‌کردم فقط می‌خواستم به پیرمرد برسم. وقتی به او رسیدم فکر کردم چیزی به او بگویم، مثلا اول به او سلام کنم بعد بگویم چه بارون خوبی اومده این چند روز و ادامه بدم به صحبت و چند دقیقه‌ای صحبت کنیم. حالا که به او رسیده بودم حتی وقتی چراغ قرمز خاموش هم بود می‌توانستم او را ببینم، پیرمرد در حالی که ایستاده با دست راستش به دستگاه کارتخوان تکیه داده بود خیره به من نگاه می‌کرد. من هم چند ثانیه به چشم‌هایش خیره شدم ولی نتوانستم با آن سلامی که فکرش را می‌کردم سر صحبت را باز کنم و سکوت را بشکنم در عوض دست در جیب خود کردم و کارت بلیتم را در آوردم و روی دستگاه گذاشتم تا صدای بوق دستگاه به جای من به پیرمرد سلام کند. یک لحظه صورت پیرمرد را همزمان با دو نور قرمز و سبز دیدم و به سمت صندلی‌های ایستگاه رفتم تا منتظر اتوبوس باشم تا بیاید و سوار شوم. حدود پانزده دقیقه نشسته بودم که نور چراغ‌های اتوبوس رو در ایستگاه قبلی دیدم، اتوبوس از ایستگاه قبلی شروع به حرکت کرد و به نزدیکی‌های ایستگاه که رسیده بود اینجا را به خوبی روشن کرده بود، یک آن نگاهی به پیرمرد انداختم که به من خیره بود و سپس سوار اتوبوس شدم.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قرمز می‌بارید

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

باران به شدت می‌بارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق می‌توانستم تا یک چهارراه را ببینم، کف خیابان به همان سیاهی آسمان بود و خط‌های سفید آن را فقط در نزدیکی چهارراه وقتی چراغ چشمک‌زن، چشمک قرمز خود را می‌زد می‌شد از آسفالت سیاه تشخیص داد. البته اگر از قبل نمی‌دانستم که این خطوط سفید هستند حتما الآن فکر می‌کردم که قرمزند. نور قرمز از کف خیس خیابان و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس به سمت من بازتاب می‌شد. منبع این نور قرمز چراغی بود در ارتفاع سه و نیم متری خیابان. فقط همین چراغ قرمز بود که این اطراف را روشن می‌کرد آن هم هروقت خودش می‌خواست، صدای ماشینی را می‌شنیدم که از پشت سر به من نزدیک می‌شد برنگشتم که ببینمش، چون می‌دیدم که خیابان را روشن کرده و ترجیح می‌دادم دوباره به تماشای تمام آن سیاهی بایستم. اتوبوس به ایستگاه رسید توقف کرد صدای باز شدن و چند ثانیه بعد بسته شدن درب‌هایش را شنیدم و بعد رفت، اتوبوس رفته بود ولی حالا با همین نور قرمز هم می‌توانستم پیرمردی را که پای دستگاه کارتخوان ایستگاه ایستاده بود، ببینم.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قرمز خاکی

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۸ ب.ظ | ۰ نظر

می‌توانم از آدم‌هایی که امروز دیدم برایتان بگویم. آن دختر هم دانشکده‌ای که چند ماهی پیدایش نبود و امروز با یک روسری قرمز روی سرش پیدایش شد؛ اینکه نمی‌دونم چرا برای اولین بار امروز که مرا دید به من سلام کرد، تمام این سال‌ها از او بدم می‌آمد و امروز هم. ولی نمی‌دانم چرا این چند ماه که نبود، برایم مسأله شده بود که کجاست؟ چرا نیست و چه می‌کند؟ آخر آدم‌های زیادی بودند اطراف من که ناگهان چند ماهی را نبودند و اصلا متوجه نبودن آن‌ها هم نمی‌شدم. امروز که دیدمش سوال‌ها یادم رفت و باز هم از او بدم می‌آمد.

حالا بگذارید مثلا از کلاس امروز برایتان بگویم ساعت هشت و نیم صبح روی یکی از صندلی‌ها در ردیف‌های انتهایی نشسته‌ام و کسی هم اطراف من نیست. کمی درس را گوش می‌دهم  ولی خب خیلی ارزش گوش دادن ندارد. بهتر است دانشکده را خالی کنم، برای یک مدت طولانی، اصلا بگذارید یک جای متروکه شود؛ آره اینجوری بهتره، متروکه بهتره. تخته وایت‌برد جلوی کلاس کنار در قرار دارد که جریان دائم هوا ناله‌اش را در آورده و رویش را لایه‌ی ضخیمی از خاک پوشانده؛ تخته به کمدی می‌ماند که دو در دارد و به دو طرف باز می‌شوند و در دل خود تخته‌ای دیگر پنهان کرده. لولای بالایی لنگه‌ی راست تخته خراب شده و لنگه آویزان سر جای خودش باقی است و بین باز و بسته بودن مردد؛ یک جور تعلیق بعضی صندلی‌های کلاس هنوز سر جایشان هستند ولی پاره، طوری که درونشان را می‌شود دید؛ آن ابرهای زرد رنگی که پوسیده و خشک شده و تا دستت را رویشان می‌کشی خاک می‌شوند. خاک‌های زرد و سبک. کف کلاس را هم برگ‌های خشک پر کرده‌اند که اصلا معلوم نیست از پاییز کدام سال مهمان این خرابه‌اند. احتمالا هر دسته از آن‌ها نماینده‌ی یک پاییزند، ولی فقط پاییزها نماینده به این اتاق متروک فرستاده‌اند، فصل‌های دیگر این‌جا نماینده‌ای ندارند، حتی نشانی هم از بودنشان نمی‌توان یافت. ناگهان باد شدیدی می‌وزد هر دو پنجره‌ی کلاس با سرعت زیادی باز می‌شوند، کامل می‌چرخند، به شیشه‌ی کنارشان کوبیده می‌شوند، گرد و خاک شدیدی بلند شده؛ خاک‌هایی که سر کلاس بوده‌اند بلند شده‌اند، خاک‌های بیرون هم به کلاس هجوم می‌آورند. در فضای کلاس خاک و نمایندگان پاییز هر دو به پا خاسته‌اند، پنجره‌ها باز کوبیده می‌شوند ولی این بار دوام نیاوردند و بر زمین افتادند، شکسته و خرد. ناگهان احساس کردم صدای کسی را شنیدم ولی باز غرق طوفان کلاس شدم. دو دقیقه بعد طوفان تمام شد کلاس دوباره خوابید، این بار متروک‌تر شده بود. چشمم به دستگیره‌ی پنجره کلاس افتاد یک روسری قرمز به آن گیر کرده بود.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

من و لختی قبل در آن روز

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ق.ظ | ۰ نظر

خدا را شکر روز خوبی بود، خیلی شبیه خیلی روزهای دیگر، امروز حسین را دیدم؛ همان رفیق دبیرستانی که سر کلاس همیشه پشت سرش می‌نشستم و از پشت سر او بود که کلاس را می‌دیدم، همیشه اندکی به او حسودی‌ام می‌شد، و همیشه اینطور نشان می‌داد که خیلی چیزها می‌داند که من نمی‌دانم، و نمی‌دانم که واقعا می‌دانست یا نه ولی من مطمئنا نمی‌دانستم آن چیزی را که او شاید می‌دانست و یا شاید نمی‌دانست، خوش‌چهره‌تر از من نیز بود و هست، این یکی دیگر واقعا حسادت داشت چون واقعا خوش‌تیپ و خوش‌چهره بود؛ دیگر این چیزی نبود که بگوییم شاید بود شاید نبود، بلکه حتما بود. و حتما آنقدر بود که بشود اندکی به وی حسادت کرد. از همه‌ی این‌ها بگذریم خیلی هم خوش کلام بود و خوب می‌دانست چگونه آن کلمات لعنتی را پشت سر هم بگذارد تا خیلی راحت ما را شنونده‌ی حرف‌های بی‌ارزش و با ارزشش ببیند. ولی اینکه نشد یک پاراگراف در مورد و برای این روز خوب من!! خب در عوض بد هم نیست کمی از درونیات گفتن...

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

رفته

محمد حسین حکیمی سیبنی | چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۰۷ ق.ظ | ۰ نظر
سخت است رفتنت برایم و دیدم که برای تو هم سخت بود و گذشت. ولی دردناک‌تر است اگر روزی دیگر در خاطر ما هم زنده نباشی. امیدوارم نیاید روزی که درد دوم را به دل ما گذاشته باشی. معلم من بودی و هستی سعید عزیز.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

السلام

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر
آخرین قدم‌های مانده به شروعش برای من دیگر بازه‌ای خاص شده با طعم و عطر مختص خودش و متفاوت با خود دهه. توی محرم عزایت آشکار است و همه می‌بینند سیاه پوشیدن، سینه زدن و زیارت عاشورا خواندنت را. ولی آخرین روزهای مانده تا شروع واقعه فرصتی است برای عزاداری‌های تکی‌،پنهان، بی سر و صدا و شاید عمیق و دردناک‌تر ولی بدون اشک و آهِ آشکار؛ و یا حتی کمی آموختن با چند صفحه تورق و بالطبع عزادارتر شدن. البته پنهان نگه‌داشتنش کار آسانی نیست ظاهرا؛ شاهدش هم شاید همین خطوط و سطرهای دیگری در وبلاگ‌های دوستان.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قطعه‌ی دوست داشتنی

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ق.ظ | ۳ نظر
از آغاز روایت رفاقت ما پنج سالی گذشته، زود گذشتنش را که نگفته خودتان می‌دانید. به رویش نمی‌آوردم ولی این رفیق تاثیرات زیادی داشت در حال و روز من که نمی‌فهمیدم و نفهمیدم تا همین روزها که دیگه بالغ بر صد کیلومتر دورتر از من سکنی گزیده و زیارتش یحتمل می‌شود سالی چند بار فقط. جایش واقعا خالی است؛ بخشی از من وابسته به او و آدم‌های شبیه به اون بود که الآن همه‌شان دارند از من فاصله می‌گیرند. بخشی که دوستش دارم و مهم‌ترین من است ولی دیگران ندارندش، اطرافیانم ندارند. در بین کسانی که یک تکه از تو را ندارند و جایش چیز دیگری دارند که الآن خوشایندت نیست بعید نباشد که روزی قطعه‌ی آن‌ها را جایگزین آن بخش خود کنی که تکیه‌گاهش از دست رفته و بعد جای همه چیز عوض شود.
خودش رحم کند.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

خشکش

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۹ ق.ظ | ۰ نظر

از حال و روز نوشتنم بگویم برایت که دیری است که چشمه‌اش خشکیده این نازک طبع بی‌جان و نحیف که نفسش به دو سطر نامه‌ای بود که محض صبحگاهی یا ارضای فازهای افسرده‌خواه کما بیش می‌خواندیم. حالا در مطلع پاییز که بوی گند مدرسه باز زمین و آسمان را فراگرفته گفتیم یک دو سه سطر بنالیم برای جهانیان، برای آن عزیز واجب‌الوجود و عزیزان ممکن تا ببینیم چه پیش آید تا شاید که اینبار خوش آید. قوه‌ی مخیله را تحت فشار قرار دادیم تا موضوعی، سرنخی، آلت دستی، نقطه‌ی آغازی یا حتی نقطه‌ی پایانی در اختیار ما بگذارد تا بسم الله گویان دم بگیریم و بنالیم. ولی دریغ از شعله‌ای آتش در دل و قلب و جان بنده، دریغ از لختی دغدغه، هیچی نبود جانم، عزیزم، گلم. خشکسالی شده بدجور و فقط خدا رحم کند که فصلی باشد و نه دائمی. خلاصه‌ی حال و روز ما این بود. الآن هم گفتیم یه کتابی مجله‌ای چیزی تورق کنیم شاید فرجی حاصل شد.

التماس دعا

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

غریبه

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ | ۰ نظر
باز گذران چند دقیقه‌ای با انسانی غریب در شمار تجربیاتم قرار گرفت. روی صندلی مترو یک آن شروع کرد از خاطراتش گفتن گوشم که به او نبود ولی صورت و دست و پای دروغ‌گویم تکان‌هایی برای خوش کردن دل او می‌خوردند. او هم احتمالا جعلی بودن حرکات را می‌فهمید ولی انسان است دیگر وقتی نیاز به گوش‌های دیگران دارد؛ وقتی می‌خواهد واکنش دیگران به کلماتش را ببیند، یا که نگاه دیگران به زندگی‌اش برایش مهم می‌شود قلابش در هر جا گیر کند سفت و سخت آن را می‌چسبد حالا جعلی هم بود که بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

تمثال حماقت

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر

سلامی بر قلم دادم و سر سبک کرده کاغذ را به زیر دستانم کشیدم. راهروی مترو جایی که انتظار نداشتم او را ببینم، آن احمق همیشگی که انگار حماقت حکم هوا را برایش دارد و ثانیه‌ای اگر بلاهت به جان خود نکشد و در بازدم حماقت تحویل محیط ندهد جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد. این تمام وجود او بود در تخیلات من، هفته‌ای دو سه بار او را در حال فک زدن با دوستانش می‌دیدم. صحبت‌های بی‌معنی او برای دوستان شاید احمق‌تر از خودش از او مجسمه‌ی حماقتی ساخته بود برای من که لامذهب شکستنی هم نبود. امروز خواستم از نگاهش فرار کنم و در راهروی مترو به راه خود ادامه دهم که مرا دید و تا خروجی مترو به زور ما را هم صحبت خود کرد. مجسمه‌اش ترک‌هایی برداشت ریز. حالا سوال من این است که من در کدام ذهن مجسمه‌ی حماقتی از خود ساخته‌ام؟

  • محمد حسین حکیمی سیبنی