هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۴ مطلب با موضوع «نوشتار» ثبت شده است

همیشه حسرت

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر
در کنار پنجره و نگاهی به بیرون تا تصویر رویایی خود را در آمد و شد عناصر تصویر پیدا کند و صداهایی که نیست و می‌شنود و نور که همیشه مزاحم تکمیل شدن رویاهایش بود؛ همیشه آن نور زرد، قرمز یا آبی رویایی را کم می‌آورد. ولی بدون آن هم برایش خالی از لطف نیست، تصویر رویایی‌ای که از خیابان معمولی پشت خانه‌شان می‌ساخت. ولی شاید اصلا تصویر رویایی‌اش هیچ‌وقت در خانه، خیابان، جنگل، بیابان و یا هر جای دیگر نباید کامل شود تا همیشه رویایی داشته باشد که منتظرش بنشیند تا در یک بعد از ظهر پاییزی زیر باران کنار برگ‌های زرد و سرخ درختان پیدایش کند و این بار نور سبز را کم داشته باشد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

دست رها

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در سالن بلیت‌فروشی مترو یک آن غافل شد و دست خود را رها و خود را گم کرد. حالا در آن شلوغی سالن چه طور خود را پیدا کند؟ از یک جهت خیالش راحت بود که امروز در جیب او پول نگذاشته که بتواند بلیتی بخرد و سوار مترو شود تا مجبور باشد تمام شهر را دنبال خود بگردد. ولی سالن پر از دست‌های رها شده بود. همه یک شکل، بدون هیچ تفاوت بدون پولی در جیب که با آن بلیتی بخرند و خود را آواره‌ی شهر کنند. لا مذهب صدایش هم نمی‌شد کرد همیشه موقع گم شدن گوشش را جا می‌گذاشت. چه کند؟ نمی‌دانست. آخرش دست گم‌شده‌ای را گرفت و رفت و دیگر از خود نپرسید که آیا!!!؟
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

زمینه‌ی سیاه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر
قلمش را زمین گذاشت و به کاغذش نگاه کرد، کاغذی که در آن همه‌شان را به دادگاه کشیده بود و حکمشان را صادر کرده بود و همه‌ی دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که در چشم‌شان خیره می‌شد را فراموش کرده بود همه‌ی کلماتی را که از زبان آن‌ها در همهمه‌ها شنیده بود همه‌ی دفعاتی که از کنارشان گذشته بود و وجود انسانی دیگر را تجربه کرده بود همه‌ی چیزهایی که نفهمیده از آن‌ها آموخته بود همه را همه را فراموش کرده بود و تنها به سیاهی قلم خود عشق ورزیده بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

چشم‌های رفیق

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۲۵ ب.ظ | ۰ نظر
همیشه از نگاه‌های رفیقم فرار می‌کردم. موقع حرف زدن باهاش شونه‌هاشو، زمینو، درخته پشت سرشو و چاییه تو دستمو هدف نگاهام می‌کردم تا هدف چشم‌هایش نباشم. فردا امتحان داشتم و رفتم تو کتاب‌خونه تا درس فردا رو آماده کنم. یک صندلی خالی بود روبروی چشم‌های دوستم که دشمن من بودند. رویرویش نشستم چند ساعت درس خوندم و چند دقیقه اسیر دشمنانم شدم و از آن به بعد از درخت پشت سرش به دشمنم پناه بردم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی