چشمانم میسوزد و لایهای از عرق پیشانیام را پوشانده و گذر نسیم کولر از
روی آن گرمایی را از وجود من خارج میکند. ذرات معلق بستر صفحهی نمایشم را
برای آرامیدن گزیدهاند و کمی تصویر را غبار آلود کردهاند. کاغذها
اطرافم پراکندهاند به امید روزی که جمعشان کنم و در تاریکیِ کمد یا کشویی
قرارشان دهم، کاغذهایی که چند هفته پیش من به آنها امید بسته بودم برای
گذراندن واحدهای پایانی ترم پایانی دورهی کارشناسی. گردش روزگار دیدنی است
و سریعتر از انتظار. تلفن همراه کنار دستم قرار داره و نمیدونم الآن
اگه کسی زنگ بزنه بخواد یه گپی باهام بزنه خوشحال میشم یا آزرده. کمدم
جلوی چشمامه، کمدی با دو در کنار هم که از وسط به دو طرف باز میشوند.
کلیدهایی طلایی رنگ از هر یک از درها خود را آویختهاند تا در مواقع لزوم
امنیت خاطری باشند برای صاحب کمد که بنده باشم. نحوهی باز شدن درهای این
کمد به دو طرف شکوه خاصی در نظرم دارد. دو کیف هم دارم که کنار هم به پشتی
تکیه دادهاند، یکیشان چند سالی است که همسفرم بوده در مسافرتهای روزانه
به دانشگاه و اون یکی تازگیها به جامعهی اجسام موجود در اتاقم پیوسته.
کابلهای یواسبی زیادی هم گوشهی اتاقم را فتح کردهاند تا در مواقع لزوم
انتقال دهند اطلاعاتی را. الآن هم خوابم میآید.
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۸