قرمز میبارید (۳)
- ۰ نظر
- ۰۴ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۳
قصد سوار شدن به اتوبوس را نداشتم، ولی وقتی پیرمرد را دیدم که دمی قرمز بود و دمی دیگر اصلا نبود، به سمت ایستگاه قدم برداشتم. نمیدانستم که برای چه به سمت پیرمرد میروم و در راه هم اصلا به این موضوع فکری نمیکردم فقط میخواستم به پیرمرد برسم. وقتی به او رسیدم فکر کردم چیزی به او بگویم، مثلا اول به او سلام کنم بعد بگویم چه بارون خوبی اومده این چند روز و ادامه بدم به صحبت و چند دقیقهای صحبت کنیم. حالا که به او رسیده بودم حتی وقتی چراغ قرمز خاموش هم بود میتوانستم او را ببینم، پیرمرد در حالی که ایستاده با دست راستش به دستگاه کارتخوان تکیه داده بود خیره به من نگاه میکرد. من هم چند ثانیه به چشمهایش خیره شدم ولی نتوانستم با آن سلامی که فکرش را میکردم سر صحبت را باز کنم و سکوت را بشکنم در عوض دست در جیب خود کردم و کارت بلیتم را در آوردم و روی دستگاه گذاشتم تا صدای بوق دستگاه به جای من به پیرمرد سلام کند. یک لحظه صورت پیرمرد را همزمان با دو نور قرمز و سبز دیدم و به سمت صندلیهای ایستگاه رفتم تا منتظر اتوبوس باشم تا بیاید و سوار شوم. حدود پانزده دقیقه نشسته بودم که نور چراغهای اتوبوس رو در ایستگاه قبلی دیدم، اتوبوس از ایستگاه قبلی شروع به حرکت کرد و به نزدیکیهای ایستگاه که رسیده بود اینجا را به خوبی روشن کرده بود، یک آن نگاهی به پیرمرد انداختم که به من خیره بود و سپس سوار اتوبوس شدم.
باران به شدت میبارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق میتوانستم تا یک چهارراه را ببینم، کف خیابان به همان سیاهی آسمان بود و خطهای سفید آن را فقط در نزدیکی چهارراه وقتی چراغ چشمکزن، چشمک قرمز خود را میزد میشد از آسفالت سیاه تشخیص داد. البته اگر از قبل نمیدانستم که این خطوط سفید هستند حتما الآن فکر میکردم که قرمزند. نور قرمز از کف خیس خیابان و شیشههای ایستگاه اتوبوس به سمت من بازتاب میشد. منبع این نور قرمز چراغی بود در ارتفاع سه و نیم متری خیابان. فقط همین چراغ قرمز بود که این اطراف را روشن میکرد آن هم هروقت خودش میخواست، صدای ماشینی را میشنیدم که از پشت سر به من نزدیک میشد برنگشتم که ببینمش، چون میدیدم که خیابان را روشن کرده و ترجیح میدادم دوباره به تماشای تمام آن سیاهی بایستم. اتوبوس به ایستگاه رسید توقف کرد صدای باز شدن و چند ثانیه بعد بسته شدن دربهایش را شنیدم و بعد رفت، اتوبوس رفته بود ولی حالا با همین نور قرمز هم میتوانستم پیرمردی را که پای دستگاه کارتخوان ایستگاه ایستاده بود، ببینم.