هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

قرمز می‌بارید (۳)

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ق.ظ | ۰ نظر
سوار بر اتوبوس که شدم تازه همه‌چیز یادم افتاد. نمی‌دانم چند ساعت با این حال در خیابان‌ها بودم، مقصدی نداشتم و فقط راه می‌رفتم. این که مقصدی نداشتم عمدی نبود، خاطره‌ای در ذهنم نبود که از آن کمک بگیرم و مقصدی را برای قدم‌هایم تعریف کنم. انگار وقتی گذشته را نداری آینده هم کاری با تو ندارد و خودش را به تو نشان نمی‌دهد. ولی بالاخره آینده باید وجود داشته باشد و نمی‌تواند تمام وجود خود را از من دریغ کند و همین شد که آن نور قرمز چشمک زن مرا به سمت این اتوبوس کشاند و دارد با خود می‌برد. می‌گویم دارد با خود می‌برد چون یک چیزی را فراموش کردم بگویم، آن نور همراه اتوبوس شده و درون اتوبوس را لحظه‌ای تاریک و لحظه‌ای قرمز می‌کند. یک لحظه پیکری قرمز در انتهای اتوبوس می‌بینم و لحظه‌ای دگر هیچ چیز نیست، یک بار که قرمز؛ آن پیکر را به من نشان می‌داد متوجه شدم که با دست اشاره می‌کند که پیشش روم، من هم که امشب به اندازه‌ی کافی تنها بودم به سمتش رفتم تا شاید این تنهایی به پایان رسد، نزدیکش شدم ولی چهره‌اش هنوز برایم تاریک بود، دستگاه کارت‌خوانی را که در دست داشت به خاطر نور صفحه‌اش خوب می‌دیدم، متوجه نگاهش به خود بودم؛ روبرویش که ایستادم دستش را جلو آورد و گفت «علیک سلام جناب» من هم دست خود را پیش بردم و با پیرمرد دست دادم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی