هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

قرمز خاکی

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۸ ب.ظ | ۰ نظر

می‌توانم از آدم‌هایی که امروز دیدم برایتان بگویم. آن دختر هم دانشکده‌ای که چند ماهی پیدایش نبود و امروز با یک روسری قرمز روی سرش پیدایش شد؛ اینکه نمی‌دونم چرا برای اولین بار امروز که مرا دید به من سلام کرد، تمام این سال‌ها از او بدم می‌آمد و امروز هم. ولی نمی‌دانم چرا این چند ماه که نبود، برایم مسأله شده بود که کجاست؟ چرا نیست و چه می‌کند؟ آخر آدم‌های زیادی بودند اطراف من که ناگهان چند ماهی را نبودند و اصلا متوجه نبودن آن‌ها هم نمی‌شدم. امروز که دیدمش سوال‌ها یادم رفت و باز هم از او بدم می‌آمد.

حالا بگذارید مثلا از کلاس امروز برایتان بگویم ساعت هشت و نیم صبح روی یکی از صندلی‌ها در ردیف‌های انتهایی نشسته‌ام و کسی هم اطراف من نیست. کمی درس را گوش می‌دهم  ولی خب خیلی ارزش گوش دادن ندارد. بهتر است دانشکده را خالی کنم، برای یک مدت طولانی، اصلا بگذارید یک جای متروکه شود؛ آره اینجوری بهتره، متروکه بهتره. تخته وایت‌برد جلوی کلاس کنار در قرار دارد که جریان دائم هوا ناله‌اش را در آورده و رویش را لایه‌ی ضخیمی از خاک پوشانده؛ تخته به کمدی می‌ماند که دو در دارد و به دو طرف باز می‌شوند و در دل خود تخته‌ای دیگر پنهان کرده. لولای بالایی لنگه‌ی راست تخته خراب شده و لنگه آویزان سر جای خودش باقی است و بین باز و بسته بودن مردد؛ یک جور تعلیق بعضی صندلی‌های کلاس هنوز سر جایشان هستند ولی پاره، طوری که درونشان را می‌شود دید؛ آن ابرهای زرد رنگی که پوسیده و خشک شده و تا دستت را رویشان می‌کشی خاک می‌شوند. خاک‌های زرد و سبک. کف کلاس را هم برگ‌های خشک پر کرده‌اند که اصلا معلوم نیست از پاییز کدام سال مهمان این خرابه‌اند. احتمالا هر دسته از آن‌ها نماینده‌ی یک پاییزند، ولی فقط پاییزها نماینده به این اتاق متروک فرستاده‌اند، فصل‌های دیگر این‌جا نماینده‌ای ندارند، حتی نشانی هم از بودنشان نمی‌توان یافت. ناگهان باد شدیدی می‌وزد هر دو پنجره‌ی کلاس با سرعت زیادی باز می‌شوند، کامل می‌چرخند، به شیشه‌ی کنارشان کوبیده می‌شوند، گرد و خاک شدیدی بلند شده؛ خاک‌هایی که سر کلاس بوده‌اند بلند شده‌اند، خاک‌های بیرون هم به کلاس هجوم می‌آورند. در فضای کلاس خاک و نمایندگان پاییز هر دو به پا خاسته‌اند، پنجره‌ها باز کوبیده می‌شوند ولی این بار دوام نیاوردند و بر زمین افتادند، شکسته و خرد. ناگهان احساس کردم صدای کسی را شنیدم ولی باز غرق طوفان کلاس شدم. دو دقیقه بعد طوفان تمام شد کلاس دوباره خوابید، این بار متروک‌تر شده بود. چشمم به دستگیره‌ی پنجره کلاس افتاد یک روسری قرمز به آن گیر کرده بود.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

استقبال روی کاغذ

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
مدادی در دست که بر سینه‌ی کاغذ می‌راند تا سینه‌ی خود را خالی کند و نفس بکشد. مداد دیگر عضوی از دستگاه تنفسی‌اش بود و شاید حیاتی‌ترین عضو. این بار چه چیز مانع تنفسش بود؟ چند دقیقه‌ای گذشت تا مداد از حرکت ایستاد و نگاهی به کاغذ کرد. این بار ابر، باران و زمین نمناک راه را بسته بودند. مدت‌ها منتظرشان بود حالا که آمده‌اند او باید زیر سقف باشد کنار شعله‌های بی‌رحم آتش، بی استقبال.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

رویای دیگران

محمد حسین حکیمی سیبنی | چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
چمن، سنگ فرش، خاک، سرامیک، آسفالت. راه رفتن روی خاک آغشته به باران با چاله‌های پر از آب زیر سایه‌ی تاریکی با صدای سکوت، همراه تنهایی و با نگاهی بسته حداقل برای چند قدم همان چیزی که چند ماهی منتظر بود تا دوباره نزدیک خانه‌شان تجربه کند ولی امسال رویایش تکرار نمی‌شد چون نسل بعد هم رویاهایی داشت!
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آن‌جایی که نباید

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
پر از آدم‌هایی که وقتی سقفی که دیشب بین آن‌ها و آسمان بود را ترک می‌کردند قرار بود دو ساعت بعدش سر کلاس دانشگاه باشند. یا شاید هم از اول قرار بود یک ساعت بعد ترک خانه همین جا باشند کنار کلاغ‌ها و برگ‌هایی که دیگر دست به دامان نسیم پاییزی بودند که جدایی آن‌ها از شاخه‌ها را به تاخیر بیاندازد و صندلی‌هایی که آن ساعت از روز در حال آماده شدن برای مهمانان ساعات عصر بودند و مهمانان این موقعِ روز برایشان ناخوانده بود. البته مهمانان‌ هم کاری به کار صندلی‌ها نداشتند. آدم‌هایی که چند ساعتی را می‌خواستند رهاتر از ساعت‌های دیگر باشند اسارت روی صندلی برایشان خوشایند نبود. برای حرکت آمده بودند برای دیدن کلاغ‌ها و شنیدن غار غار درختان که می‌نالیدند از سوز نسیم پاییزی که برگ‌هایشان را سوزانده بود و هیچ وقت لباسی برای غلبه بر آن نداشتند و همیشه تسلیمش بودند برای لمس کردن گرم شدن هوا از صبح تا ظهر و پیوستگی و درخت‌هایی که هنوز پا بر جا هستند و شمشادهایی که همیشه بین ما و درختان فاصله اند.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

کفش

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر
... سرما امانش را بریده بود، کفش‌هایش مثل همیشه شرمنده‌ی او بودند که پاهایش خیس است. دستانش هم از شدت سرما درد می‌کرد ولی همیشه از این لحظات لذت می‌برد دوست داشت باران ادامه پیدا کند، پاهایش بیش‌تر خیس شوند و دیرتر به خانه برسد. حتی بدش نمی‌آمد در این شب بارانی زمین بخورد و دوباره بلند شود و سر تا پا خیس و گلی به افکار شاعرانه‌ی خود ادامه دهد. همیشه باران که می‌آمد هردم از خدا طولانی بودن آن را می‌خواست این بار هم همین‌طور بود تنها چیزی که می‌خواست طول عمر باران بود. غرق در لذت خود بود که به خانه‌شان نزدیک شد و کلیدش را با ناراحتی درآورد و مثل همیشه بدون خداحافظی وارد خانه شد.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی