هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

خشکش

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۹ ق.ظ | ۰ نظر

از حال و روز نوشتنم بگویم برایت که دیری است که چشمه‌اش خشکیده این نازک طبع بی‌جان و نحیف که نفسش به دو سطر نامه‌ای بود که محض صبحگاهی یا ارضای فازهای افسرده‌خواه کما بیش می‌خواندیم. حالا در مطلع پاییز که بوی گند مدرسه باز زمین و آسمان را فراگرفته گفتیم یک دو سه سطر بنالیم برای جهانیان، برای آن عزیز واجب‌الوجود و عزیزان ممکن تا ببینیم چه پیش آید تا شاید که اینبار خوش آید. قوه‌ی مخیله را تحت فشار قرار دادیم تا موضوعی، سرنخی، آلت دستی، نقطه‌ی آغازی یا حتی نقطه‌ی پایانی در اختیار ما بگذارد تا بسم الله گویان دم بگیریم و بنالیم. ولی دریغ از شعله‌ای آتش در دل و قلب و جان بنده، دریغ از لختی دغدغه، هیچی نبود جانم، عزیزم، گلم. خشکسالی شده بدجور و فقط خدا رحم کند که فصلی باشد و نه دائمی. خلاصه‌ی حال و روز ما این بود. الآن هم گفتیم یه کتابی مجله‌ای چیزی تورق کنیم شاید فرجی حاصل شد.

التماس دعا

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

انتهای تاریک روشن

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۸ ب.ظ | ۰ نظر
در خیابانی تاریک با هم به سمت انتها می‌رفتند و امید داشت که آخرین چراغی که می‌توانست دست نوازش بر سر خیابان سرد پاییزی بکشد در حال خواب دیدن پادشاه پنجم، ششم یا هفتم نباشد تا این موقع شب از گدای سوم و چهارم پذیرایی کند. نزدیک که شدند او را در حال خواب کردن گدای دوم دیدند. وارد شدند و بدون اینکه مزاحمتی برایش ایجاد کنند بوی کاغذهای قدیمی و زرد کتاب‌های دوم دست را در آغوش کشیدند و آماده‌ی خواب عمیق آن شب شدند و گدای دوم هنوز خواب نشده بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

کتاب‌خانه

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

کتاب‌خانه‌ی ابوریحان. سالن مطالعه‌ی برادران کنار آن گل‌دان با گل‌های مصنوعی. میزی با رنگ قهوه‌ای روشن مملو از خطوط به یادگار مانده از انسان‌هایی که کتاب‌هایشان حوصله‌شان را سر برده بوده و وقتشان را به کتابت روی میز گذراندند و مکتوباتی خلق کردند مناسب با حال و هوای آن لحظه‌شان. دو صندلی تمام چوبی روبه‌روی هم فرو رفته زیر آن میز. ساعتی که ترجیح داده زمان را پیوسته بشمارد و تیک‌تاک نکند.

یک صندلی را از زیر میز بیرون می‌کشد و روی آن می‌نشیند و دمی خود را مشغول دیدن آن بخش از نور آفتاب می‌کند که راه خود را به درون کتابخانه بلد بوده و وارد شده. بعد از دقیقه‌ای سکون از اعماق کیفش کتابی بیرون می‌کشد و روی میز قرار می‌دهد. کتاب برایم آشنا است و زیاد درباره‌اش شنیده‌ام ولی خودم نخوانده‌ام هیچ‌وقت. دیدن آن کتاب مقابل او و تصوری که از کتاب دارم تصویری از او برایم ساخت روی پرده‌ی نفرت.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

ذوق

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر
تو این سرما هوس پیاده روی کرده تو این طهرون. هی می‌گه حالم خوش نیست یکم تو خیابونا راه برم خوب می‌شم و بعد می‌رم خونه. بش می‌گم بابا سرده می‌ری حالت بدتر می‌شه. انقدر اصرار کرد که آخر راضی شدم با هم بریم. یه چند دقیقه‌ای که رفتیم بارونم شروع شد. حرفم نمی‌زد با آدم که، همین‌جوری راه‌شو می‌رفت.

تو راه چند تا کتاب‌فروشی هم وایستادیم نگاه کردیم و یه کتابی هم خرید، اصلا کلا فقط با کتاب بلد بود ارتباط برقرار کنه، یه کتاب که می‌خرید تا یه هفته با چنان ذوق و شوقی خلاصه‌ای از محتویاتش رو برامون می‌گفت که حال مارو از هرچی کتاب و کتاب خوندن بیشتر به هم می‌زد ( می‌گم بیشتر چون پیش از کتاب‌ها و کتاب خوندن ایشون این مهم را کتاب‌های درسی انجام داده بودند). ولی امروز موقعی که کتابرو خرید یه کم ازش تعریف کرد، نمی‌دونم چرا ولی بدم نیومد که منم یکی بخرم. شاید همراهی اون تو این هوا بود که یکم مارو با اون هم‌نظر کرد که برا یه لحظه از یه کتابی خوشمون بیاد (آخه غیر از چند صفحه‌ای که تو راه خونه خوندم هیچی از کتابه دیگه نخوندم).

  • محمد حسین حکیمی سیبنی