میتوانم از آدمهایی که امروز دیدم برایتان بگویم. آن دختر هم دانشکدهای که چند ماهی پیدایش نبود و امروز با یک روسری قرمز روی سرش پیدایش شد؛ اینکه نمیدونم چرا برای اولین بار امروز که مرا دید به من سلام کرد، تمام این سالها از او بدم میآمد و امروز هم. ولی نمیدانم چرا این چند ماه که نبود، برایم مسأله شده بود که کجاست؟ چرا نیست و چه میکند؟ آخر آدمهای زیادی بودند اطراف من که ناگهان چند ماهی را نبودند و اصلا متوجه نبودن آنها هم نمیشدم. امروز که دیدمش سوالها یادم رفت و باز هم از او بدم میآمد.
حالا بگذارید مثلا از کلاس امروز برایتان بگویم ساعت هشت و نیم صبح روی یکی از صندلیها در ردیفهای انتهایی نشستهام و کسی هم اطراف من نیست. کمی درس را گوش میدهم ولی خب خیلی ارزش گوش دادن ندارد. بهتر است دانشکده را خالی کنم، برای یک مدت طولانی، اصلا بگذارید یک جای متروکه شود؛ آره اینجوری بهتره، متروکه بهتره. تخته وایتبرد جلوی کلاس کنار در قرار دارد که جریان دائم هوا نالهاش را در آورده و رویش را لایهی ضخیمی از خاک پوشانده؛ تخته به کمدی میماند که دو در دارد و به دو طرف باز میشوند و در دل خود تختهای دیگر پنهان کرده. لولای بالایی لنگهی راست تخته خراب شده و لنگه آویزان سر جای خودش باقی است و بین باز و بسته بودن مردد؛ یک جور تعلیق بعضی صندلیهای کلاس هنوز سر جایشان هستند ولی پاره، طوری که درونشان را میشود دید؛ آن ابرهای زرد رنگی که پوسیده و خشک شده و تا دستت را رویشان میکشی خاک میشوند. خاکهای زرد و سبک. کف کلاس را هم برگهای خشک پر کردهاند که اصلا معلوم نیست از پاییز کدام سال مهمان این خرابهاند. احتمالا هر دسته از آنها نمایندهی یک پاییزند، ولی فقط پاییزها نماینده به این اتاق متروک فرستادهاند، فصلهای دیگر اینجا نمایندهای ندارند، حتی نشانی هم از بودنشان نمیتوان یافت. ناگهان باد شدیدی میوزد هر دو پنجرهی کلاس با سرعت زیادی باز میشوند، کامل میچرخند، به شیشهی کنارشان کوبیده میشوند، گرد و خاک شدیدی بلند شده؛ خاکهایی که سر کلاس بودهاند بلند شدهاند، خاکهای بیرون هم به کلاس هجوم میآورند. در فضای کلاس خاک و نمایندگان پاییز هر دو به پا خاستهاند، پنجرهها باز کوبیده میشوند ولی این بار دوام نیاوردند و بر زمین افتادند، شکسته و خرد. ناگهان احساس کردم صدای کسی را شنیدم ولی باز غرق طوفان کلاس شدم. دو دقیقه بعد طوفان تمام شد کلاس دوباره خوابید، این بار متروکتر شده بود. چشمم به دستگیرهی پنجره کلاس افتاد یک روسری قرمز به آن گیر کرده بود.
- ۰ نظر
- ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۸