همیشه حسرت
- ۰ نظر
- ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۹
راهی شد؟ کجا؟
آدمی که همیشه یه جا برای خریدن هدیه میرفت، معلومه که کجا میره. آدمی که ترس داشت از جاهای جدید، از پرسیدن، از جواب سوالاش، از نگاه کردن، از ایستادن جلوی ویترین مغازهها، از همصحبت شدن با موجودات دیگری که مثل او توان گفت و شنود داشتند، از یاد گرفتن جاهای جدید، جملات جدید، صداهای جدید، رنگهای جدید. این آدم معلومه برای خرید کجا میره. مغازهی اون یکی دوست قدیمی تا همه چیز تکراری باشه که یه وقت نترسه
کتابخانهی ابوریحان. سالن مطالعهی برادران کنار آن گلدان با گلهای مصنوعی. میزی با رنگ قهوهای روشن مملو از خطوط به یادگار مانده از انسانهایی که کتابهایشان حوصلهشان را سر برده بوده و وقتشان را به کتابت روی میز گذراندند و مکتوباتی خلق کردند مناسب با حال و هوای آن لحظهشان. دو صندلی تمام چوبی روبهروی هم فرو رفته زیر آن میز. ساعتی که ترجیح داده زمان را پیوسته بشمارد و تیکتاک نکند.
یک صندلی را از زیر میز بیرون میکشد و روی آن مینشیند و دمی خود را مشغول دیدن آن بخش از نور آفتاب میکند که راه خود را به درون کتابخانه بلد بوده و وارد شده. بعد از دقیقهای سکون از اعماق کیفش کتابی بیرون میکشد و روی میز قرار میدهد. کتاب برایم آشنا است و زیاد دربارهاش شنیدهام ولی خودم نخواندهام هیچوقت. دیدن آن کتاب مقابل او و تصوری که از کتاب دارم تصویری از او برایم ساخت روی پردهی نفرت.
سایه هست ولی میره زیر آفتاب راه میره میخواد بیشترین فاصله رو از ملت داشته باشه. فکر میکنه بقیه رو نمیتونه تحمل کنه، از موقعی که فکر میکرده قدرت فکر کردن و اظهار نظر داره همین حس رو داشته. به خاطر همینم خیلی نزدیک دیگران نمیشه. شروع که کنن باهاش صحبت کنند عذاب اونم شروع میشه. فرار میکنه از ما و هر روزم بیشتر فاصله میگیره. نمیدونه چیکار داره میکنه حرف که میزنیم عصبانی میشه دوست داشت یه دکمه دیسلایک دم دستش بود که تا میتونه روش کلیک کنه وقتی کسی حرف میزنه.....