هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوم شخص مجهول» ثبت شده است

همیشه حسرت

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر
در کنار پنجره و نگاهی به بیرون تا تصویر رویایی خود را در آمد و شد عناصر تصویر پیدا کند و صداهایی که نیست و می‌شنود و نور که همیشه مزاحم تکمیل شدن رویاهایش بود؛ همیشه آن نور زرد، قرمز یا آبی رویایی را کم می‌آورد. ولی بدون آن هم برایش خالی از لطف نیست، تصویر رویایی‌ای که از خیابان معمولی پشت خانه‌شان می‌ساخت. ولی شاید اصلا تصویر رویایی‌اش هیچ‌وقت در خانه، خیابان، جنگل، بیابان و یا هر جای دیگر نباید کامل شود تا همیشه رویایی داشته باشد که منتظرش بنشیند تا در یک بعد از ظهر پاییزی زیر باران کنار برگ‌های زرد و سرخ درختان پیدایش کند و این بار نور سبز را کم داشته باشد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

دست رها

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در سالن بلیت‌فروشی مترو یک آن غافل شد و دست خود را رها و خود را گم کرد. حالا در آن شلوغی سالن چه طور خود را پیدا کند؟ از یک جهت خیالش راحت بود که امروز در جیب او پول نگذاشته که بتواند بلیتی بخرد و سوار مترو شود تا مجبور باشد تمام شهر را دنبال خود بگردد. ولی سالن پر از دست‌های رها شده بود. همه یک شکل، بدون هیچ تفاوت بدون پولی در جیب که با آن بلیتی بخرند و خود را آواره‌ی شهر کنند. لا مذهب صدایش هم نمی‌شد کرد همیشه موقع گم شدن گوشش را جا می‌گذاشت. چه کند؟ نمی‌دانست. آخرش دست گم‌شده‌ای را گرفت و رفت و دیگر از خود نپرسید که آیا!!!؟
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آدم تکراری

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۱۴ ب.ظ | ۰ نظر
برای خریدن هدیه برای دوست قدیمی لباسی تکراری به تن کرد و راهی شد!

راهی شد؟ کجا؟

آدمی که همیشه یه جا برای خریدن هدیه می‌رفت، معلومه که کجا می‌ره. آدمی که ترس داشت از جاهای جدید، از پرسیدن، از جواب سوالاش، از نگاه کردن، از ایستادن جلوی ویترین مغازه‌ها، از هم‌صحبت شدن با موجودات دیگری که مثل او توان گفت و شنود داشتند، از یاد گرفتن جاهای جدید، جملات جدید، صداهای جدید، رنگ‌های جدید. این آدم معلومه برای خرید کجا می‌ره. مغازه‌ی اون یکی دوست قدیمی تا همه چیز تکراری باشه که یه وقت نترسه

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

زمینه‌ی سیاه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر
قلمش را زمین گذاشت و به کاغذش نگاه کرد، کاغذی که در آن همه‌شان را به دادگاه کشیده بود و حکمشان را صادر کرده بود و همه‌ی دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که در چشم‌شان خیره می‌شد را فراموش کرده بود همه‌ی کلماتی را که از زبان آن‌ها در همهمه‌ها شنیده بود همه‌ی دفعاتی که از کنارشان گذشته بود و وجود انسانی دیگر را تجربه کرده بود همه‌ی چیزهایی که نفهمیده از آن‌ها آموخته بود همه را همه را فراموش کرده بود و تنها به سیاهی قلم خود عشق ورزیده بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

سکون

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر
بهم می‌گه حس عقب ماندگی دارد و فکر می‌کند که چند صباحی است در جا مانده و در سکون در حال گندیدن است باتلاقی شده که دارد خودش را می‌بلعد. می‌خواهد جریان داشته باشد، کم و زیادش برایش مهم نیست فقط می‌خواهد راهی پیدا کند هر چند باریک. فعلا می‌خواهد باتلاقی که اول خود را می‌بلعد نشود و حوض‌چه‌ای بی‌مصرف باقی بماند تا که روزی آن جوی باریک را رودی کند پر آب و قلب اقیانوس را هدف بگیرد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

کتاب‌خانه

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

کتاب‌خانه‌ی ابوریحان. سالن مطالعه‌ی برادران کنار آن گل‌دان با گل‌های مصنوعی. میزی با رنگ قهوه‌ای روشن مملو از خطوط به یادگار مانده از انسان‌هایی که کتاب‌هایشان حوصله‌شان را سر برده بوده و وقتشان را به کتابت روی میز گذراندند و مکتوباتی خلق کردند مناسب با حال و هوای آن لحظه‌شان. دو صندلی تمام چوبی روبه‌روی هم فرو رفته زیر آن میز. ساعتی که ترجیح داده زمان را پیوسته بشمارد و تیک‌تاک نکند.

یک صندلی را از زیر میز بیرون می‌کشد و روی آن می‌نشیند و دمی خود را مشغول دیدن آن بخش از نور آفتاب می‌کند که راه خود را به درون کتابخانه بلد بوده و وارد شده. بعد از دقیقه‌ای سکون از اعماق کیفش کتابی بیرون می‌کشد و روی میز قرار می‌دهد. کتاب برایم آشنا است و زیاد درباره‌اش شنیده‌ام ولی خودم نخوانده‌ام هیچ‌وقت. دیدن آن کتاب مقابل او و تصوری که از کتاب دارم تصویری از او برایم ساخت روی پرده‌ی نفرت.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آرا

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر
درب مترو باز شد و قدم‌هایش را بر کفپوش سنگی ایست‌گاه نهاد و تا خروجی ایست‌گاه هم‌راه این کفپوش‌ها بود و بعد از آن باید کفش‌هایش را روی آسفالت می‌سایید تا به در خانه‌شان برسد همین کار را هم کرد و ۱۰ دقیقه‌ای در راه بود. این مسیر برایش تکراری نبود هرچند سال‌ها بود که این فاصله‌ی تکراری را هر روز می‌رفت و می‌آمد تا خرده علمی بیاموزد. در مسیرش مدرسه‌ای بود و چند ساختمان مسکونی که در سمت راستش قرار داشتند. ایام، ایام انتخابات بود. انتخابات شورای شهرشان. مدعیان ساخت شهری رویایی برای شهروندان شهرشان دیوارها را مزین کرده بودند به عکس‌های ریز و درشت خودشان برای کسب آرایی حلال!!. راه هم‌چون نگارخانه‌ای بود که بس بی‌سلیقه طراحی شده بود. به قول بنده خدایی این مدعیان ساختن شهر خود به جان در و دیوار این شهر افتاده بودند برای کسب رای.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

مَجازَشْ

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ | ۰ نظر
داره از شیشه‌ی روی در مترو بیرون رو نگاه می‌کنه. عبور را می‌پسندیده همیشه، دَمی سکون و تحمل، آزارش می‌داد. چند لحظه تصویر خودش در شیشه بود که مجذوبش می‌کرد و لحظاتی چشم بر علف‌های هرزی داشت که می‌گذشتند و لذت می‌برد. ازچه لذت می‌برد؟ از عبور؟. لذت که نمی‌برد خوشحال بود که می‌روند و نمی‌ایستند تا دمی مجبور به اندیشیدن به آن‌ها نشود. نمی‌گفت؛ شاید حرفی داشته باشند شاید بگویند هَرْزِمانْ نخوان. البته در عبورشان هم شاید این حرف را به او می‌زدند که هر از گاهی چشم از آن‌ها برمی‌داشت و در تصویر مجازی خودش در شیشه غرق می‌شد و با خودش حرف می‌زد. و بیش‌تر غرق می‌شد. و علف‌هایی که هرزشان می‌دانست چگونه ناجی‌اش باشند؟ فرو می‌رفت تا قطار به ایستگاه برسد و با باز شدن در شیشه از جلویش کنار رود و تصویر مجازی از بین برود. برای بازگشت مجازش لحظه شماری می‌کرد. ای کاش دمی هم به دیوار بنگرد. حداقل از خودش دورش می‌کرد. اول باید او را از خودش دور کرد تا به دیگران بتوان نزدیکش کرد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

رنگ

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر
خیلی چیزا رو نمی‌بینه، چیزای زیادی هم اون می‌بینه، من نمی‌بینم. یه مدت زیادی که با هم نباشیم این کور رنگی‌مون بیشتر هم می‌شه. شب‌ها مخصوصا...
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

سایه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۵ ب.ظ | ۰ نظر

سایه هست ولی می‌ره زیر آفتاب راه می‌ره می‌خواد بیشترین فاصله رو از ملت داشته باشه. فکر می‌کنه بقیه رو نمی‌تونه تحمل کنه،‌ از موقعی که فکر می‌کرده قدرت فکر کردن و اظهار نظر داره همین حس رو داشته. به خاطر همینم خیلی نزدیک دیگران نمی‌شه. شروع که کنن باهاش صحبت کنند عذاب اونم شروع می‌شه. فرار می‌کنه از ما و هر روزم بیشتر فاصله می‌گیره. نمی‌دونه چی‌کار داره می‌کنه حرف که می‌زنیم عصبانی می‌شه دوست داشت یه دکمه دیس‌لایک دم دستش بود که تا می‌تونه روش کلیک کنه وقتی کسی حرف می‌زنه.....

  • محمد حسین حکیمی سیبنی