داره از شیشهی روی در مترو بیرون رو نگاه میکنه. عبور را میپسندیده
همیشه، دَمی سکون و تحمل، آزارش میداد. چند لحظه تصویر خودش در شیشه بود
که مجذوبش میکرد و لحظاتی چشم بر علفهای هرزی داشت که میگذشتند و لذت
میبرد. ازچه لذت میبرد؟ از عبور؟. لذت که نمیبرد خوشحال بود که میروند و
نمیایستند تا دمی مجبور به اندیشیدن به آنها نشود. نمیگفت؛ شاید حرفی
داشته باشند شاید بگویند هَرْزِمانْ نخوان. البته در عبورشان هم شاید این
حرف را به او میزدند که هر از گاهی چشم از آنها برمیداشت و در تصویر
مجازی خودش در شیشه غرق میشد و با خودش حرف میزد. و بیشتر غرق میشد. و
علفهایی که هرزشان میدانست چگونه ناجیاش باشند؟ فرو میرفت تا قطار به
ایستگاه برسد و با باز شدن در شیشه از جلویش کنار رود و تصویر مجازی از بین
برود. برای بازگشت مجازش لحظه شماری میکرد. ای کاش دمی هم به دیوار
بنگرد. حداقل از خودش دورش میکرد. اول باید او را از خودش دور کرد تا به
دیگران بتوان نزدیکش کرد.