من و لختی قبل در آن روز
خدا را شکر روز خوبی بود، خیلی شبیه خیلی روزهای دیگر، امروز حسین را دیدم؛ همان رفیق دبیرستانی که سر کلاس همیشه پشت سرش مینشستم و از پشت سر او بود که کلاس را میدیدم، همیشه اندکی به او حسودیام میشد، و همیشه اینطور نشان میداد که خیلی چیزها میداند که من نمیدانم، و نمیدانم که واقعا میدانست یا نه ولی من مطمئنا نمیدانستم آن چیزی را که او شاید میدانست و یا شاید نمیدانست، خوشچهرهتر از من نیز بود و هست، این یکی دیگر واقعا حسادت داشت چون واقعا خوشتیپ و خوشچهره بود؛ دیگر این چیزی نبود که بگوییم شاید بود شاید نبود، بلکه حتما بود. و حتما آنقدر بود که بشود اندکی به وی حسادت کرد. از همهی اینها بگذریم خیلی هم خوش کلام بود و خوب میدانست چگونه آن کلمات لعنتی را پشت سر هم بگذارد تا خیلی راحت ما را شنوندهی حرفهای بیارزش و با ارزشش ببیند. ولی اینکه نشد یک پاراگراف در مورد و برای این روز خوب من!! خب در عوض بد هم نیست کمی از درونیات گفتن...