چشمهای رفیق
محمد حسین حکیمی سیبنی |
شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۲۵ ب.ظ |
۰ نظر
همیشه از نگاههای رفیقم فرار میکردم. موقع حرف زدن باهاش شونههاشو،
زمینو، درخته پشت سرشو و چاییه تو دستمو هدف نگاهام میکردم تا هدف
چشمهایش نباشم. فردا امتحان داشتم و رفتم تو کتابخونه تا درس فردا رو
آماده کنم. یک صندلی خالی بود روبروی چشمهای دوستم که دشمن من بودند.
رویرویش نشستم چند ساعت درس خوندم و چند دقیقه اسیر دشمنانم شدم و از آن به
بعد از درخت پشت سرش به دشمنم پناه بردم.