هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

دست رها

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در سالن بلیت‌فروشی مترو یک آن غافل شد و دست خود را رها و خود را گم کرد. حالا در آن شلوغی سالن چه طور خود را پیدا کند؟ از یک جهت خیالش راحت بود که امروز در جیب او پول نگذاشته که بتواند بلیتی بخرد و سوار مترو شود تا مجبور باشد تمام شهر را دنبال خود بگردد. ولی سالن پر از دست‌های رها شده بود. همه یک شکل، بدون هیچ تفاوت بدون پولی در جیب که با آن بلیتی بخرند و خود را آواره‌ی شهر کنند. لا مذهب صدایش هم نمی‌شد کرد همیشه موقع گم شدن گوشش را جا می‌گذاشت. چه کند؟ نمی‌دانست. آخرش دست گم‌شده‌ای را گرفت و رفت و دیگر از خود نپرسید که آیا!!!؟
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آن‌جایی که نباید

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
پر از آدم‌هایی که وقتی سقفی که دیشب بین آن‌ها و آسمان بود را ترک می‌کردند قرار بود دو ساعت بعدش سر کلاس دانشگاه باشند. یا شاید هم از اول قرار بود یک ساعت بعد ترک خانه همین جا باشند کنار کلاغ‌ها و برگ‌هایی که دیگر دست به دامان نسیم پاییزی بودند که جدایی آن‌ها از شاخه‌ها را به تاخیر بیاندازد و صندلی‌هایی که آن ساعت از روز در حال آماده شدن برای مهمانان ساعات عصر بودند و مهمانان این موقعِ روز برایشان ناخوانده بود. البته مهمانان‌ هم کاری به کار صندلی‌ها نداشتند. آدم‌هایی که چند ساعتی را می‌خواستند رهاتر از ساعت‌های دیگر باشند اسارت روی صندلی برایشان خوشایند نبود. برای حرکت آمده بودند برای دیدن کلاغ‌ها و شنیدن غار غار درختان که می‌نالیدند از سوز نسیم پاییزی که برگ‌هایشان را سوزانده بود و هیچ وقت لباسی برای غلبه بر آن نداشتند و همیشه تسلیمش بودند برای لمس کردن گرم شدن هوا از صبح تا ظهر و پیوستگی و درخت‌هایی که هنوز پا بر جا هستند و شمشادهایی که همیشه بین ما و درختان فاصله اند.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آدم تکراری

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۱۴ ب.ظ | ۰ نظر
برای خریدن هدیه برای دوست قدیمی لباسی تکراری به تن کرد و راهی شد!

راهی شد؟ کجا؟

آدمی که همیشه یه جا برای خریدن هدیه می‌رفت، معلومه که کجا می‌ره. آدمی که ترس داشت از جاهای جدید، از پرسیدن، از جواب سوالاش، از نگاه کردن، از ایستادن جلوی ویترین مغازه‌ها، از هم‌صحبت شدن با موجودات دیگری که مثل او توان گفت و شنود داشتند، از یاد گرفتن جاهای جدید، جملات جدید، صداهای جدید، رنگ‌های جدید. این آدم معلومه برای خرید کجا می‌ره. مغازه‌ی اون یکی دوست قدیمی تا همه چیز تکراری باشه که یه وقت نترسه

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

دوباره

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر
و باز هم حالت پشیمانی بعد از برداشتن قدم
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

زمینه‌ی سیاه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر
قلمش را زمین گذاشت و به کاغذش نگاه کرد، کاغذی که در آن همه‌شان را به دادگاه کشیده بود و حکمشان را صادر کرده بود و همه‌ی دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که در چشم‌شان خیره می‌شد را فراموش کرده بود همه‌ی کلماتی را که از زبان آن‌ها در همهمه‌ها شنیده بود همه‌ی دفعاتی که از کنارشان گذشته بود و وجود انسانی دیگر را تجربه کرده بود همه‌ی چیزهایی که نفهمیده از آن‌ها آموخته بود همه را همه را فراموش کرده بود و تنها به سیاهی قلم خود عشق ورزیده بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

خسته

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
بعضی موقع‌ها آدم خسته می‌شه

از کارهای خودش و رفتارهای دیگران و می‌خواد همه چی رو ول کنه و رها بشه

موقع‌هایی که نمی‌دونه خودش داره اشتباه می‌کنه یا بقیه

زمانایی که هر کاری می‌کنه اوضاع بدتر می‌شه

وقتایی که هر کی می‌خواد ساز خودشو بزنه

همون موقع‌هایی که همه چی خرابه هی خراب‌تر هم می‌شه

نمی‌دونه چی کار کنه

دنبال یکیه که اون براش تصمیم بگیره

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

گم

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر
بیشتره مواقع یادم می‌ره تنها راه و بهترین راه پیش خدا است. شاید این فراموشی تو همین متنایی که می‌نویسم و تو این وبلاگ منتشر می‌کنم خودشو نشون بده. تو همین نوشته‌هایی که اون بالا زیر عنوان وبلاگ سایت مدعی شدم حرف‌های دل تنگم است دارم دنبال خودم می‌گردم شاید. و شاید نوشتن راه خوبی باشه برا اینکه آدم بفهمه کجای قصه جا داره. آره راه خوبی می‌تونه باشه برا اینکه بفهمم گم شدم و نیاز به یکی دارم که بیادو دست مضطرب من رو بگیره و منو توی این قصه جایی بذاره که باید باشم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

چشم‌های رفیق

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۲۵ ب.ظ | ۰ نظر
همیشه از نگاه‌های رفیقم فرار می‌کردم. موقع حرف زدن باهاش شونه‌هاشو، زمینو، درخته پشت سرشو و چاییه تو دستمو هدف نگاهام می‌کردم تا هدف چشم‌هایش نباشم. فردا امتحان داشتم و رفتم تو کتاب‌خونه تا درس فردا رو آماده کنم. یک صندلی خالی بود روبروی چشم‌های دوستم که دشمن من بودند. رویرویش نشستم چند ساعت درس خوندم و چند دقیقه اسیر دشمنانم شدم و از آن به بعد از درخت پشت سرش به دشمنم پناه بردم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

هنر ما

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۱۱ ق.ظ | ۰ نظر
هر چند وقت یک بار چند قدمی در تاریخ زندگی‌ام به عقب برمی‌دارم، قدم‌های زیاد و کم، تا ببینم و یادم بیاد چه خبرا بوده و الآن چه خبرایی هست. بعضا آدم یه تغییراتی می‌بینه، برخی امیدواری به هم‌راه دارند و تعدادی هم نا امیدی. مانند تماشای یک گالری نقاشی می‌ماند که نقاشی‌هایش کار خودت است و از کنار تابلوهایی رد می‌شوی که همه هنرنمایی‌های دست تو است، در نظرت هنرمندانه می‌آیند تعدادی و بقیه که شاید تعدادشان بیشتر هم باشد هنری در خود به یادگار ندارند. موضوع‌های مختلفی دارند نقاشی‌ها، تحصیل، مدرسه، دانشگاه، ازدواج، بی‌پولی و .... بعضی از نقاشی‌هات موضوعش آدم‌هایند. اونایی که یه جایی مسیر زندگی‌شون با مسیر زندگی تو یکی شده نقشی از خود برایت به یادگار گذاشته‌اند. چیز عجیبی درباره‌ی آن دسته از آدم‌هایی که مدت زیادی با آن‌ها هم مسیر بوده‌ام همیشه برای من وجود داشته. اولین نقاشی‌ای که از آن‌ها کشیده‌ام با جدیدترین نقاشی‌هایی که از آن‌ها کشیده‌ام خیلی فرق دارد. بعضا از خودم خجالت می‌کشم به خاطر تمثال‌های اولیه‌ای که از این آدم‌ها برداشته‌ام.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

سکون

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر
بهم می‌گه حس عقب ماندگی دارد و فکر می‌کند که چند صباحی است در جا مانده و در سکون در حال گندیدن است باتلاقی شده که دارد خودش را می‌بلعد. می‌خواهد جریان داشته باشد، کم و زیادش برایش مهم نیست فقط می‌خواهد راهی پیدا کند هر چند باریک. فعلا می‌خواهد باتلاقی که اول خود را می‌بلعد نشود و حوض‌چه‌ای بی‌مصرف باقی بماند تا که روزی آن جوی باریک را رودی کند پر آب و قلب اقیانوس را هدف بگیرد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی