هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

خاک

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۴ ب.ظ | ۰ نظر

قفسه‌ی کتابام اعصابمو خورد می‌کنه

پر از کتاب‌هاییه که با هزار برنامه که براشون داشتم خریدمشون و هنوز بعد چند سال اون برنامه‌ها دارند خاک می‌خورند.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

وصال

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۲ ق.ظ | ۰ نظر
دیروز بی‌کار و تنها افتاده بودم گوشه‌ی خونه و مشغول امر خواب بودم که گفتم نیک است که یک استراحتی به خود بدهم و کمی درد دوری از خواب بچشم. ولی آدمی که تنها و بی‌کار در اتاقش افتاده باشد تحمل درد دوری از معشوقش خواب، بس کمر شکن است و مرد افکن. دیدار دوستی از دوستان در این تابستان گرم پیشنهاد متحورانه‌ی ذهن خواب‌آلودی بود که تازه معشوقش را رها کرده. مقدمات این دیدار را با پیامکی وزین آماده کرده و راهی خانه‌ی دوست شدم تا اسیر عشوه‌گری‌های معشوق خود خواب نشوم. پرتوهای آفتاب که در قصه‌ها همیشه نوازش‌گر تن آدمی هستند در واقعیت امر چونان پتک و شلاق نوازنده‌ی آدم تنهای خواب‌آلودی مثل من شدند. قدم‌های خواب‌آلود خود را پناه برده به دیوارهای بلند و کوتاه از شر آفتاب مهرورز تا خانه‌ی دوست کشیدم. و اذن دخولی طلبیدم و داخل شدم و به اتاق رفیق رفتم لیک نه تنهایی رهایم کرد نه بی‌کاری و نه معشوق و کاشف به عمل آوردم که این معشوق از آن‌هایی است که همیشه در معیت آدم است و در آرزوی وصالش لازم نیست دیوان‌ها سیاهه کرد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آواز نور

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۵ ب.ظ | ۰ نظر
چشم‌ها که پشت عینک باشند فهمیدن انگاری یه کمی سخت می‌شود. شیشه‌های عینک نور را از آن طرف می‌گیرند و تصویری را این طرف تحویل چشم‌ها می‌دهند. واقعا می‌شود عینک‌ها را امین خود دانست و به آن‌ها اعتماد کرد و به حرف‌هایشان گوش سپرد؟ یا نه؟
آیا نباید هر از گاهی کنارشان زد و بدون آن‌ها گوش به آواز تصاویر سپرد؟
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

مَرد مُنشی

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

باید می‌رفتم مصاحبه برای گرفتن اون کار که تو نیازمندی‌های روزنامه پیداش کرده بودم. یه آموزشگاه کنکور بود تو طبقه‌ی دومه یه ساختمونه قدیمیه دو طبقه که تلاش‌های فراوانی شده بود که فرسودگی و فرتوتیِ بنا زیر آرایش‌هایی که با رنگ‌ها و سنگ‌ها و کاشی‌های جوان انجام شده بود ناپیدا بماند، ولی ناسازگاریِ این عناصر جوان و بنای پیر، سن ساختمان را بیشتر برملا می‌کرد. ده دوازده پله را بالا رفتم و به طبقه‌ی دوم که آموزشگاه در آن قرار داشت رسیدم. سه کلاس، یک اتاق مدیریت، یک میز با یک صندلی برای منشی که هنوز خالی بود و یک جزوه‌فروشی کوچک که پسری نوجوان،که بعدها فهمیدم پسر آقای مدیر است، به نظر مسئول آن می‌آمد و چند صندلی برای مراجعین کل ما یحتویِ آموزشگاه بود. از یکی از کلاس‌ها صدای تدریس معلمی می‌آمد و من روی صندلی‌ها منتظر ورود به اتاق مدیر آموزشگاه بودم برای مصاحبه. یک نفر در حال مصاحبه دادن بود و خانمی هم مثل من بیرون منتظر نشسته بود. در اتاق مدیر باز شد و خانمی بیرون آمد و بعد از او آقای مدیر خودش جلوی در اتاقش آمد تا نفر بعدی را برای مصاحبه فرا بخواند. یک ربع بعد دوباره همین اتفاق افتاد و من وارد اتاق شدم. مردی مسن، نسبتا بلند قامت با ته‌ریش و سبیل و موهای بلند و چشم‌های سیاه. سلامی کرد که خستگی‌اش را با آن سلام برملا کرد. جوابش را دادم و نشستم. کمی حرف‌هایی که به مصاحبه مربوط نبود زد و بعد از یکی دو دقیقه از سوابقم پرسید و مدارک تحصیلی‌ام که بی‌تجربگی و دیپلم جواب‌هایش شد. خنده‌ای تحویلم داد که امیدم را برای گرفتن این کار از بین برد. از آن‌جا به بعد سوال‌هایش برایم بی‌معنی شد و فقط جواب می‌دادم تا زودتر تمام شود و بروم و دنبال شغل دیگری باشم. از دوران دبیرستانم پرسید و اینکه نسبت به درس چه حسی داشتم و من هم پاسخ دادم که خود را مرد میدان علم نمی‌دانستم و نمراتم هم همیشه پایین بود. خیلی سرد و سنگین بود. چندتا سوال از همین دست پرسید و حوصله‌ام را سر برد. با سوالاش داشت بیش از حد تو گذشته‌ام سرک می‌کشید. سه تلاش ناموفق دیگری که برای کسب شغل کرده بودم مصاحبه‌گرانش چنین سوالاتی نمی‌پرسیدند و سریع با چندتا سوال ساده که بین هر سه تاشون هم تا حد زیادی مشترک بود سر و ته قضیه را هم می‌آوردن و چند روز بعد هم جواب ردشونو به سمع و نظرم می‌رساندند. تقریبا مطمئن بودم که قصد اذیت کردن من را دارد تا خود چند دقیقه‌ای لذتی برده باشد. و از آن دسته آدم‌هایی است که در جوانی تحقیر شده و الآن که پا به سن گذاشته و دستش به جایی، هرچند ناچیز، رسیده دارد درس‌هایی که در جوانی گرفته را پس می‌دهد. تصویر آموزشگاهش هم این نظرم را تقویت می‌کرد. غرق در این افکارم بودم و پاسخ‌گوی سوالات ظاهرا بی‌معنی‌اش که یک دفعه بدون سردی و سنگینی‌ای که تا اون موقع داشت سوالی متفاوت پرسید. خنده‌ای که واقعی به نظر می‌آمد بر لب آورده بود و از روی صندلی‌اش بلند شده بود و داشت می‌آمد روی صندلی‌ای که کنار من قرار داشت بنشیند. پرسید که مردای کمی رو دیده که بخوان منشی بشن و من چرا برخلاف عموم مردان به فکر منشی شدن افتادم؟ این سوال هم به نظرم بی‌معنی اومد و چون دیگه خودشم با خنده سوال رو پرسیده بود و اطمینان زیادی هم داشتم که بی‌خیال این کار باید بشم صاف و ساده جواب دادم که دنبال کارم که یه پول حلالی در بیارم و چیزای دیگه برام خیلی مهم نیست. چند جمله‌ای که یادم نیست چی بود گفت و اینم اضافه کرد که منتظر جوابش باشم . منم به خودم گفتم منتظر این باش که یه روز زنگ بزنه و این جمله‌ی مسخره‌رو بگه که «متاسفیم نمی‌تونیم با شما هم‌کاری کنیم» و بلند شدم که برم بیرون. تشکر و خداحافظی کردم و رفتم. دو روز بعد زنگ زد و برخلاف انتظارم گفت که «خوشحالند که می‌تونن با من هم‌کاری کنند!». این‌بار تشکری نسبتا واقعی کردم و تلفن را قطع کردم و مصاحبه را یه‌بار از اول تا آخر مرور کردم تا بفهمم چرا منو انتخاب کرده ولی چیزی نفهمیدم. اهمیتی هم نداشت برام. همین که از روز بعدش از صبح تا شب خونه‌نشین نبودم خودش کلی خوشحالم می‌کرد. فردا که رفتم آموزشگاه برای کار مثل روز مصاحبه نبود، ظاهر و باطن ناسازگار آموزشگاه دیگر برایم اهمیتی نداشت، این که مدیر در روز مصاحبه با سوالاش بالاخره قصد اذیت مرا داشت یا می‌خواست منشی‌اش را بهتر بشناسد هم برایم مهم نبود.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

وِل‌ْگَرْدْ

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر
دیروز دانشگاه بودم. صبح رفته بودم آن‌جا. درسته تابستان است و شاید دلیلی برای دانش‌گاه رفتن وجود نداشته باشه ولی خونه هم نتونستم بمونم و گفتم یه سری بزنم به محل تحصیلم شاید چند رفیق را هم دیدم که همین‌طور هم بود. چند ساعتی در مصاحبت یاران گذشت و رفت و به تاریخ پیوست. عصری که دیگه وقتش بود برگردیم بریم خونه احساس خوبی نداشتم، نه می‌خواستم دانش‌گاه بمونم نه می‌خواستم برم خونه. گزینه‌هایی وجود دارد برای چنین شرایطی که آدم برای خودش مرور می‌کند تا یکی بر دلش بنشیند و سراغش رود. گزینه‌هایی مثل سینما، ول‌گردی، کافه و یا تماشای کتاب‌فروشی‌های انقلاب. یاران دیگری هم بودند که عصر دیروز در همین حالت غریب قرار داشتند و با هم گزینه‌ی کافه را برگزیدیم و راهی شدیم. مثل همیشه نه تنها این کار حالم را به‌تر نکرد بلکه مثل همیشه به خودم گفتم کاش از همون اول می‌رفتم خونه.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

راهْ

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر
تهران، که یادی از طهران ندارد. خیابان انقلاب مملو از کتاب‌های خوانده نشده. کتاب‌هایی که ملتمسند تا دستی به سوی آن‌ها ببریم و سینه‌شان را بشکافیم و اجازه دهیم با ما سخن بگویند. خیابان انقلاب مملو از تبلیغات کاغذی یا کاغذهای تبلیغاتی، تایپ صفحه‌ای ۵۰۰ تومان، ترجمه صفحه‌ای ۱۰۰۰، IELTS ،TOEFL، کتاب‌های دست‌دوم و آمادگی‌های کنکور. جلوی پاساژ مرد فریاد می‌زند کتاب‌های نایاب، نو و دست‌دوم طبقه‌ی دوم. پله‌های پاساژ سنگی است، گرانیت سیاه رنگ و شفاف. نرده‌ها قرمز رنگ و ویترین‌های شیشه‌ای. بعضی‌ها لوازم‌التحریر می‌فروشند و برخی قصد فروش کتاب‌های زبان‌های خارجی در دکانشان دارند. اولین مغازه پاساژ سمت چپ، رمان هم می‌فروشد. یک بار داستان دو شهر را از او خریدم که هنوز هم تمامش نکردم. در خیابان پیش می‌روم و می‌فهمم بعضی‌ها به فرهنگ علاقه‌هایی دارند ظاهرا و تبلیغات تیاتر بر شیشه‌های مغازه‌شان منصوب است. در راه ساعت فروشی هم هست تا یادمان نرود عبور زمان را در این شلوغی؛ جلوتر از ساعت فروشی شیرینی می‌فروشند در تقاطع دو معبر. از این‌جا به بعد تک و توک کتاب می‌فروشند و بییشتر مسیر را دیوارها کنارتان راه می‌آیند و صدای مردانی که فریاد می‌زنند کتاب نایاب، نو و دست دوم محو می‌شود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

کتاب‌خانه

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

کتاب‌خانه‌ی ابوریحان. سالن مطالعه‌ی برادران کنار آن گل‌دان با گل‌های مصنوعی. میزی با رنگ قهوه‌ای روشن مملو از خطوط به یادگار مانده از انسان‌هایی که کتاب‌هایشان حوصله‌شان را سر برده بوده و وقتشان را به کتابت روی میز گذراندند و مکتوباتی خلق کردند مناسب با حال و هوای آن لحظه‌شان. دو صندلی تمام چوبی روبه‌روی هم فرو رفته زیر آن میز. ساعتی که ترجیح داده زمان را پیوسته بشمارد و تیک‌تاک نکند.

یک صندلی را از زیر میز بیرون می‌کشد و روی آن می‌نشیند و دمی خود را مشغول دیدن آن بخش از نور آفتاب می‌کند که راه خود را به درون کتابخانه بلد بوده و وارد شده. بعد از دقیقه‌ای سکون از اعماق کیفش کتابی بیرون می‌کشد و روی میز قرار می‌دهد. کتاب برایم آشنا است و زیاد درباره‌اش شنیده‌ام ولی خودم نخوانده‌ام هیچ‌وقت. دیدن آن کتاب مقابل او و تصوری که از کتاب دارم تصویری از او برایم ساخت روی پرده‌ی نفرت.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

اَطْرافْ

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۰ نظر
چشمانم می‌سوزد و لایه‌ای از عرق پیشانی‌ام را پوشانده و گذر نسیم کولر از روی آن گرمایی را از وجود من خارج می‌کند. ذرات معلق بستر صفحه‌ی نمایشم را برای آرامیدن گزیده‌اند و کمی تصویر را غبار آلود کرده‌اند. کاغذ‌ها اطرافم پراکنده‌اند به امید روزی که جمعشان کنم و در تاریکیِ کمد یا کشویی قرارشان دهم، کاغذهایی که چند هفته پیش من به آن‌ها امید بسته بودم برای گذراندن واحدهای پایانی ترم پایانی دوره‌ی کارشناسی. گردش روزگار دیدنی است و سریع‌تر از انتظار. تلفن هم‌راه کنار دستم قرار داره و نمی‌دونم الآن اگه کسی زنگ بزنه بخواد یه گپی باهام بزنه خوشحال می‌شم یا آزرده. کمدم جلوی چشمامه، کمدی با دو در کنار هم که از وسط به دو طرف باز می‌شوند. کلیدهایی طلایی رنگ از هر یک از درها خود را آویخته‌اند تا در مواقع لزوم امنیت خاطری باشند برای صاحب کمد که بنده باشم. نحوه‌ی باز شدن درهای این کمد به دو طرف شکوه خاصی در نظرم دارد. دو کیف هم دارم که کنار هم به پشتی تکیه داده‌اند، یکی‌شان چند سالی است که همسفرم بوده در مسافرت‌های روزانه به دانش‌گاه و اون یکی تازگی‌ها به جامعه‌ی اجسام موجود در اتاقم پیوسته. کابل‌های یو‌اس‌بی زیادی هم گوشه‌ی اتاقم را فتح کرده‌اند تا در مواقع لزوم انتقال دهند اطلاعاتی را. الآن هم خوابم می‌آید.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آرا

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر
درب مترو باز شد و قدم‌هایش را بر کفپوش سنگی ایست‌گاه نهاد و تا خروجی ایست‌گاه هم‌راه این کفپوش‌ها بود و بعد از آن باید کفش‌هایش را روی آسفالت می‌سایید تا به در خانه‌شان برسد همین کار را هم کرد و ۱۰ دقیقه‌ای در راه بود. این مسیر برایش تکراری نبود هرچند سال‌ها بود که این فاصله‌ی تکراری را هر روز می‌رفت و می‌آمد تا خرده علمی بیاموزد. در مسیرش مدرسه‌ای بود و چند ساختمان مسکونی که در سمت راستش قرار داشتند. ایام، ایام انتخابات بود. انتخابات شورای شهرشان. مدعیان ساخت شهری رویایی برای شهروندان شهرشان دیوارها را مزین کرده بودند به عکس‌های ریز و درشت خودشان برای کسب آرایی حلال!!. راه هم‌چون نگارخانه‌ای بود که بس بی‌سلیقه طراحی شده بود. به قول بنده خدایی این مدعیان ساختن شهر خود به جان در و دیوار این شهر افتاده بودند برای کسب رای.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

گُوشِهْ

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۰ ق.ظ | ۰ نظر
تنها گوشه‌ای نشستم و فکر می‌کنم به یه چیزایی. در این اوضاع اصلا دوست ندارم کسی بیاد و سر صحبتو بخواد باهام باز کنه حتی سلام کردن دوستانم هم برام زجر‌آور می‌شه و به زور جواب سلامی از دهنم بیرون می‌کشم تا بی‌ادبی روا نداشته باشم.
حالا یکی از دوستان از در سایت وارد شد من رو که دید ظاهرا کمی از قبل خوشحال‌تر شد ولی من چه؟ نارحت‌تر شدم. گفتم که، حوصله رفقا را هم ندارم تو این مواقع. اومد پیشم سلام کرد منم جوابشو دادم و بلند شدم رفتم بیرون. فکر کنم آدم که زیاد با خودش باشه شنیدن صدای بقیه براش سخت می‌شه.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی