هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

حال‌گیری

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۲۶ ق.ظ | ۰ نظر
روزهای زمستون که گرم می‌شه حال آدم کمپلت گرفته می‌شه آخه مگه چند هفته زمستونه که حالا چند روزشم بیاد بشه عینهو بهار. آخه عینه بهار نمی‌شه که بهار دار و درخت همه سبزن هوا تمیزه فصل امتحانات نیست. ولی این زمستونو، یه سرماشو باهاش حال می‌کنیم اونم که یه روز درمیون بشه خوب معلومه حال آدم گرفته می‌شه دیگه. فکر کن: یه روزه گرمه آلوده که دار و درخت هم همه برگاشون ریخته فصل امتحاناتم هست.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

نگارش

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۶:۲۲ ق.ظ | ۰ نظر

همیشه با مداد می‌نوشت، نمی‌دونم چرا. یعنی یه حدسایی می‌زنم شاید چون می‌تونه پاکشون کنه راحت یا شایدم می‌خواد بگه من با بقیه فرق دارم،(شما همه خودکار و اتود دارید من از این مدادای چوبی که هر چند دقیقه باید تراشش کنم). اصلا شاید با این مدادا راحت‌تر می‌نویسه و خطشم بهتر می‌شه آره فکر کنم همینه دلیلش نه که مداد رو کاغذ لیز نمی‌خوره خط آدم بهتر می‌شه با مداد، هم‌چی یه کم از اتود کلفت‌ترم هست که اونم کمی زیباتر نوشتنو داره با خودش.

ولی یه جورایی رفتارش با نوشت‌افزارش با رفتاری که بقیه با خودکار مداداشون داشتن فرق می‌کرد. یه‌جوری اون مداد ۲۰۰ تومنی رو می‌گرفت دستش انگار یه عصای مطلا گرفته دستش، مداد تراش کردنشم یه‌جوری بود. کلا جالب بود فرایند تحریرش. یه جورایی به نظر میومد علاقه‌ای بین اونو و مداد هست؛ انگاری از خودش می‌دونست مدادو یعنی هم‌جنس خودش می‌دونست و از خودکار دور بود و دستش به خودکار نمی‌رفت. از خودش نمی‌دونست اونو...

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

ذوق

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر
تو این سرما هوس پیاده روی کرده تو این طهرون. هی می‌گه حالم خوش نیست یکم تو خیابونا راه برم خوب می‌شم و بعد می‌رم خونه. بش می‌گم بابا سرده می‌ری حالت بدتر می‌شه. انقدر اصرار کرد که آخر راضی شدم با هم بریم. یه چند دقیقه‌ای که رفتیم بارونم شروع شد. حرفم نمی‌زد با آدم که، همین‌جوری راه‌شو می‌رفت.

تو راه چند تا کتاب‌فروشی هم وایستادیم نگاه کردیم و یه کتابی هم خرید، اصلا کلا فقط با کتاب بلد بود ارتباط برقرار کنه، یه کتاب که می‌خرید تا یه هفته با چنان ذوق و شوقی خلاصه‌ای از محتویاتش رو برامون می‌گفت که حال مارو از هرچی کتاب و کتاب خوندن بیشتر به هم می‌زد ( می‌گم بیشتر چون پیش از کتاب‌ها و کتاب خوندن ایشون این مهم را کتاب‌های درسی انجام داده بودند). ولی امروز موقعی که کتابرو خرید یه کم ازش تعریف کرد، نمی‌دونم چرا ولی بدم نیومد که منم یکی بخرم. شاید همراهی اون تو این هوا بود که یکم مارو با اون هم‌نظر کرد که برا یه لحظه از یه کتابی خوشمون بیاد (آخه غیر از چند صفحه‌ای که تو راه خونه خوندم هیچی از کتابه دیگه نخوندم).

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

دکمه‌های سیاه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۳۵ ق.ظ | ۰ نظر
همین‌جور داشت اون دکمه‌های روی صفحه‌ی مشکی مستطیل شکل رو می‌زد منم اون سفارش کپی رو که صبح آورده بودند رو می‌زدم. بعضی موقع‌ها عذاب وجدان می‌گرفتم از کاری که می‌کردم، روزی چند بسته کاغذ مصرف می‌شه. آخه مگه چند درصد اینا خونده می‌شه اصلا چند درصد اینا اگه خونده هم بشه چیزی یاد کسی می‌ده حالا فرض کن یه چیزی هم یاد ملت داد حالا از کجا معلوم چیز خوبی بوده یا نبوده، این دعوای هر روزم بود با خودم. چند بار شده بود سفارش دادن قبول نکردم آخه به نظرم اومد که من تو نشر اون مطلب شریک نباشم بهتره. ولی اون همینجوری می‌زد او دکمه‌ها رو...
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

صدا

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۱، ۰۶:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر
بسم الله

صدایی می‌شنید که نمی‌فهمید از کجاست وعصبی شده بود . نه اینکه صدا آزارش دهد و نخواد دیگه بشنوه فقط می‌خواست ببینه از کجاست. چند روزی بود می‌شنیدش. تو این چند روز هیچ وقت خوب گوش نمی‌داد به صدا همیشه دنبال چشمه‌ی صدا بود، پیدا نمی‌کرد همه جا رو درون وبیرون خودش گشته بود چیزی نبود. یه شب قبل خوابیدن دل به صدا سپرد آنوقت بود که فهمید چیست و از کجاست.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

کفش

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر
... سرما امانش را بریده بود، کفش‌هایش مثل همیشه شرمنده‌ی او بودند که پاهایش خیس است. دستانش هم از شدت سرما درد می‌کرد ولی همیشه از این لحظات لذت می‌برد دوست داشت باران ادامه پیدا کند، پاهایش بیش‌تر خیس شوند و دیرتر به خانه برسد. حتی بدش نمی‌آمد در این شب بارانی زمین بخورد و دوباره بلند شود و سر تا پا خیس و گلی به افکار شاعرانه‌ی خود ادامه دهد. همیشه باران که می‌آمد هردم از خدا طولانی بودن آن را می‌خواست این بار هم همین‌طور بود تنها چیزی که می‌خواست طول عمر باران بود. غرق در لذت خود بود که به خانه‌شان نزدیک شد و کلیدش را با ناراحتی درآورد و مثل همیشه بدون خداحافظی وارد خانه شد.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی