هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

خواب بی کفش

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

یک روز صبح با اضطراب از خواب پرید و گفت فکر کنم اشتباه انتخاب کردم، باید کفش را انتخاب میکردم چرا آنقدر سریع گفتم دمپایی، واقعا انتخاب سختی نبود مشخصه کفش انتخاب بهتریه، چرا آخر دمپایی را انتخاب کردم؟
دیشب خواب دیده بود به او این اختیار را داده‌اند که از بین ماندن کفش در این دنیا و یا ماندن دمپایی یکی را انتخاب کند و او وقتی خواب بوده دمپایی را انتخاب کرده ولی حالا که به بیداری برگشته فکر می‌کند که خیلی واضح بوده که کفش حق بیشتری به گردن ما دارد و آن باید با ما در این دنیا می‌ماند نه دمپایی. ولی او حالا دیگر انتخابش را کرده و گمون می‌کنم دیگر تو هیچ خوابی کفش به پا نخواهد داشت.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

داستان اسباب بازی

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۲۱ ق.ظ | ۰ نظر

اوایل فیلم جایی باز از وودی می‌پرسد که چطور می‌فهمی که چه کاری را باید انجام دهی؟ وودی به او می‌گوید که به وجدانم گوش می‌دم، اما باز اولین بار است این کلمه را می‌شنود و با تعجب از وودی می‌پرسد وجدان چیست و جواب می‌شنود صدایی در درون هر کسی، اما بازِ اسباب بازی فکر می‌کند صدای درونش همان صداهای ضبط شده روی حافظه‌اش هستند، که با فشردن دکمه‌ی روی سینه‌اش بارها و بارها تکرار می‌شوند. در طول داستان چندین بار باز به بن‌بست می‌خورد و برای رهایی از بن‌بست دکمه را فشار می‌دهد تا ببیند صداها به او چه می‌گویند، صداهایی که دیگران روی او ضبط کرده‌اند و دیگران در حافظه‌اش ثبت کرده‌اند، و اتفاقا هر بار به شکل طنزآمیزی همان صداها به او کمک می‌کنند و از مخمصه نجاتش می‌دهند ولی درست در مهمترین نقطه این صداهایِ دیگران مسیر اشتباه را به او نشان می‌دهند و بعد از هم دیگر هیچ پیشنهادی برای او ندارند...

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

تقابل فورد و فراری

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۹ ب.ظ | ۰ نظر

فکر می‌کنم آدم‌ها به شکل‌های مختلف خودشان را تعریف می‌کنند، بعضی‌ها سعی می‌کنند بروند به یک گوشه‌ی تاریک چشمشان را ببندند، جهان اطرافشان و همه‌ی آدمهایش و خودشان در این جهان را فراموش کنند و درست زمانی که همه‌چیز پاک و سفید شد شروع کنند به کشیدن نقاشی و طرح خودشان، جهانی جدید را بسازند و در این جهانی که خود رسم کرده‌اند آن‌جایی که بیشتر از هر جایی می‌پسندند را به خود اختصاص دهند، حالا همه‌ی این مسیر را برگردند و به دنبال همان بهترین جایی که برای خود پیدا کردند در جهان واقعی بگردند. همه چیز را شکست دهند، همه‌ی سختی‌ها را تحمل کنند و شاید خیلی جایگاه‌ها را از دست بدهند تا به آن جایگاه واقعی خود برسند. اما برخی دیگر برای پیدا کردن مسیر و جایگاهشان باید به دیگران نگاه کنند که یا مسیر آن‌ها را برای خود شبیه‌سازی کنند و یا تقابل با آن‌ها مسیری برای خود تعریف کنند.

فکر می‌کنم در فیلم Ford v Ferrari شرکت فورد دقیقا به این نقطه رسیده که نمی‌تواند جایگاهی برای خود متصور شود و مسیر جدیدی برای خود پیدا کند، و نهایتا هم برای برون رفت از این وضعیت مسیر رقابت با شرکت ایتالیایی فراری را انتخاب می‌کند، رقابتی که انگیزه‌های ملی‌گرایانه هم در آن تاثیر مضاعف خواهد داشت، اما برای پیمودن همین مسیر هم به آدمی از آن دسته‌ی اول نیاز دارند و آن نفر می‌شود کن مایلز، یک تعمیرکار و یک راننده‌ی حرفه‌ای، آدمی که جهان خودش را در ذهنش دارد و هر کاری می‌کند و هر قدمی که بر می‌دارد برای آن است که به جهان خودش نزدیک‌تر شود نه آن که کسی آن بیرون خوشش بیاید، تشویقش کند و یا حالش گرفته شود. تنها و تنها می‌خواهد آن قدمی را بردارد که فکر می‌کند درست است و با این کار جهان خود و حتی دیگران را زیباتر می‌کند.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

رسم

محمد حسین حکیمی سیبنی | دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۰۵ ب.ظ | ۱ نظر

نمی‌دانم کلماتی که اینجا می‌نویسم توسط چه کسی خوانده می‌شود، و چقدر این کلمات را اینطور که من کنار هم چیدمشان دوست خواهد داشت، ولی به هر حال بهتر که نمی‌دانم چون این یک جا را می‌توانم با خیال راحت آن باشم که هستم. آدم‌ها اطرافم نیستند تا ناراحتشان کنم، خوشحالشان کنم، در نظر آن‌ها مناسک دوستی و رفاقت را به خوبی به جا بیاورم یا نیاورم، در نظر آن‌ها آدم بی‌اخلاق باشم یا با اخلاق، با وفا باشم یا بی وفا، با سواد باشم یا بی‌سواد، خلاصه نگران باشم که آن هستم که ذهن آن‌ها یاد گرفته دوست داشته باشد یا نه و هر لحظه در اندیشه باشم که نکند آنم که آزار می‌دهد خاطرشان را. پس این یک پناهگاه را نگاه خواهم داشت تا روزهایی بیایم و دور از قاب‌های دیگران قاب خودم را بگذارم وسط و خودم را در آن رسم کنم و به آن نگاه کنم تا فراموش نکنم که هستم و فراموش نکنم دیگران هم خودی دارند مستقل از من و تمام عالم، و در این دنیا قرار نیست همه یک چیز باشیم در شکل‌ها و رنگ‌های مختلف.

 

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

بیست و سه و سی دقیقه ۲۹ اسفند ۹۷

محمد حسین حکیمی سیبنی | چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر

دلم ‌می‌خواهد اینجا چیزی برایتان بنویسم، چند لحظه تأمل کردم چیزی به ذهنم رسید و فکر کردم چه موضوع خوبی شروع کنم به نوشتن که ناگهان یادم می‌افتد که پسر جان این را قبلا نوشته‌ای، خب چه کنیم؟ می‌شود که از این روزها بگویم نه از اتفاقاتشان بلکه از حال و هوای خودم توی آخرین روزهای سال که تقریبا هر سال برای من تکرار می‌شه، ولی این هم مهم نیست. ولی همین خوب است، اینکه چه چیزی می‌تواند مهم باشد. بگذارید درباره‌ی چیز دیگری حرف بزنم ولی در همین موضوع؛ من فکر می‌کنم وجود نداشتن امر مهم برای یک انسان یعنی اینکه اون آدم خیلی زنده نیست و در حال زندگی نیست و فقط نفس می‌کشه، اینکه چیزی در زندگی نباشه که در مواقع لازم کل توانت را خرج آن کنی معنیش این نیست که خیلی دنیا برایت بی ارزش است بلکه این زندگیته که برایت بی‌ارزش شده، اینجا رو من مدت‌ها اشتباه می‌رفتم ولی بالاخره فهمیدم که نه آقای محترم شما حالت خوب نبوده که خیلی چیزها برایت مهم نبوده و خیلی چیزهای کمی بوده که خوشحالت می‌کرده.
این‌ها را گفتم حالا می‌خواهم بگویم که این سالی که تموم شد برای من سال خوبی بود چون دوباره دارم تلاش می‌کنم و یاد می‌گیرم خوشحال بشم، ناراحت بشم و آن آدم‌ها و چیزهایی که باید، برایم واقعا مهم باشند.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قرمز می‌بارید (۳)

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ق.ظ | ۰ نظر
سوار بر اتوبوس که شدم تازه همه‌چیز یادم افتاد. نمی‌دانم چند ساعت با این حال در خیابان‌ها بودم، مقصدی نداشتم و فقط راه می‌رفتم. این که مقصدی نداشتم عمدی نبود، خاطره‌ای در ذهنم نبود که از آن کمک بگیرم و مقصدی را برای قدم‌هایم تعریف کنم. انگار وقتی گذشته را نداری آینده هم کاری با تو ندارد و خودش را به تو نشان نمی‌دهد. ولی بالاخره آینده باید وجود داشته باشد و نمی‌تواند تمام وجود خود را از من دریغ کند و همین شد که آن نور قرمز چشمک زن مرا به سمت این اتوبوس کشاند و دارد با خود می‌برد. می‌گویم دارد با خود می‌برد چون یک چیزی را فراموش کردم بگویم، آن نور همراه اتوبوس شده و درون اتوبوس را لحظه‌ای تاریک و لحظه‌ای قرمز می‌کند. یک لحظه پیکری قرمز در انتهای اتوبوس می‌بینم و لحظه‌ای دگر هیچ چیز نیست، یک بار که قرمز؛ آن پیکر را به من نشان می‌داد متوجه شدم که با دست اشاره می‌کند که پیشش روم، من هم که امشب به اندازه‌ی کافی تنها بودم به سمتش رفتم تا شاید این تنهایی به پایان رسد، نزدیکش شدم ولی چهره‌اش هنوز برایم تاریک بود، دستگاه کارت‌خوانی را که در دست داشت به خاطر نور صفحه‌اش خوب می‌دیدم، متوجه نگاهش به خود بودم؛ روبرویش که ایستادم دستش را جلو آورد و گفت «علیک سلام جناب» من هم دست خود را پیش بردم و با پیرمرد دست دادم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قرمز می‌بارید (۲)

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ق.ظ | ۰ نظر

قصد سوار شدن به اتوبوس را نداشتم، ولی وقتی پیرمرد را دیدم که دمی قرمز بود و دمی دیگر اصلا نبود، به سمت ایستگاه قدم برداشتم. نمی‌دانستم که برای چه به سمت پیرمرد می‌روم و در راه هم اصلا به این موضوع فکری نمی‌کردم فقط می‌خواستم به پیرمرد برسم. وقتی به او رسیدم فکر کردم چیزی به او بگویم، مثلا اول به او سلام کنم بعد بگویم چه بارون خوبی اومده این چند روز و ادامه بدم به صحبت و چند دقیقه‌ای صحبت کنیم. حالا که به او رسیده بودم حتی وقتی چراغ قرمز خاموش هم بود می‌توانستم او را ببینم، پیرمرد در حالی که ایستاده با دست راستش به دستگاه کارتخوان تکیه داده بود خیره به من نگاه می‌کرد. من هم چند ثانیه به چشم‌هایش خیره شدم ولی نتوانستم با آن سلامی که فکرش را می‌کردم سر صحبت را باز کنم و سکوت را بشکنم در عوض دست در جیب خود کردم و کارت بلیتم را در آوردم و روی دستگاه گذاشتم تا صدای بوق دستگاه به جای من به پیرمرد سلام کند. یک لحظه صورت پیرمرد را همزمان با دو نور قرمز و سبز دیدم و به سمت صندلی‌های ایستگاه رفتم تا منتظر اتوبوس باشم تا بیاید و سوار شوم. حدود پانزده دقیقه نشسته بودم که نور چراغ‌های اتوبوس رو در ایستگاه قبلی دیدم، اتوبوس از ایستگاه قبلی شروع به حرکت کرد و به نزدیکی‌های ایستگاه که رسیده بود اینجا را به خوبی روشن کرده بود، یک آن نگاهی به پیرمرد انداختم که به من خیره بود و سپس سوار اتوبوس شدم.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قمارباز

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۰ نظر

داستان گرفتاری انسان در خواسته‌های پست خود، داستان فراموشی حتی معشوق خود هنگام ارضای نیاز بی حد به قدرت، قدرت خیالی که هنگام برد یک قمار تمام وجود آدم را فرا می‌گیرد آدم‌های داستان در چند مقطع دیوانه‌وار قمار می‌کنند تا لحظه‌ای هم شده نگاه‌های تحسین برانگیز روی آن‌ها متمرکز شوند، اطرافیان زبان چرب خود را به تحسین بگشایند و چشمشان دنبال پول آن‌ها باشد و این نگاه برایشان عمیقا لذت‌بخش است چون دیگران را به خود نیازمند می‌انگارند  و یا گدایی دست نیاز به سوی آن‌ها دراز کند گدا فکر می‌کند که دست نیاز به مالی که قمارباز در قمار قدرت به‌ چنگ آورده دراز کرده ولی قمارباز در این تمنای گدا چیز دیگر می‌بیند و آن قدرت خود است، بیشتر از اینکه مال خود را بالاتر ببیند خودش را بالاتر می‌بیند، زندگی آن گدا را در دستان خود می‌انگارد و طعمی وصف‌ناپذیر از قدرت را می‌چشد و لذتی شیرین زیر لبان خود حس می‌کند، برای تعمیق این لذت چه می‌کند؟ با لذتی فراوان به گدا کمک می‌کند و حتی خیلی بیشتر از مقدار مورد انتظار تا حیات او را بیشتر و بیشتر وابسته به خود بیند. انسان می‌تواند کمک کردنش هم از منیت تام باشد می‌تواند به قصد کمک به معشوقش پای میز قمار بنشیند ولی جنون قدرت، جنون حس قدرتی که یک گردونه می‌تواند برای او به ارمغان آورد، در جمع شدن کپه‌های پول و سکه در مقابلش، او را آن‌چنان درگیر خودکند که عشق و معشوق را به کل فراموش کند و حتی عشق خود را وارد قماری کند که حتما خواهد باخت.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

بازگشت

محمد حسین حکیمی سیبنی | چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر

امروز برای اولین بار بعد از مدت‌ها به راه تحصیلی‌ای که حدود ۸ سال پیش در آن قرار گرفته‌ام امید خوبی پیدا کردم. در چند سال قبل گاهی هیچ امیدی به این راه نداشتم و خیلی وقت‌ها هم امید بسیار کمی در این راه می‌دیدم، اتفاقی که فکر می‌کنم در هر مسیر و راهی طبیعی است که رخ دهد، ولی امروز شاید مثل آن روزی که برای اولین بار فیزیک را انتخاب می‌کردم دوباره این راه برایم روشن شد. امیدوارم همین طور باقی بماند.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قرمز می‌بارید

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

باران به شدت می‌بارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق می‌توانستم تا یک چهارراه را ببینم، کف خیابان به همان سیاهی آسمان بود و خط‌های سفید آن را فقط در نزدیکی چهارراه وقتی چراغ چشمک‌زن، چشمک قرمز خود را می‌زد می‌شد از آسفالت سیاه تشخیص داد. البته اگر از قبل نمی‌دانستم که این خطوط سفید هستند حتما الآن فکر می‌کردم که قرمزند. نور قرمز از کف خیس خیابان و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس به سمت من بازتاب می‌شد. منبع این نور قرمز چراغی بود در ارتفاع سه و نیم متری خیابان. فقط همین چراغ قرمز بود که این اطراف را روشن می‌کرد آن هم هروقت خودش می‌خواست، صدای ماشینی را می‌شنیدم که از پشت سر به من نزدیک می‌شد برنگشتم که ببینمش، چون می‌دیدم که خیابان را روشن کرده و ترجیح می‌دادم دوباره به تماشای تمام آن سیاهی بایستم. اتوبوس به ایستگاه رسید توقف کرد صدای باز شدن و چند ثانیه بعد بسته شدن درب‌هایش را شنیدم و بعد رفت، اتوبوس رفته بود ولی حالا با همین نور قرمز هم می‌توانستم پیرمردی را که پای دستگاه کارتخوان ایستگاه ایستاده بود، ببینم.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی