هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تک پاراگراف» ثبت شده است

بازی روی کاغذ

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۳۹ ب.ظ | ۰ نظر
مرا در اتاقی نهاده‌اند با یک صفحه‌ی خالی بی قلم. به آن نگاه می‌کنم به دیوارها به پنجره‌ای که فقط جایش هست به دری که باز است ولی غیر قابل عبور، چیزی که در نظر من به عنوان یک انسان در یک حبس اگر نبود یا اگر بود و بسته بود دشمن دوست داشتنی‌تری می‌نمود. اما الآن که باز است انگار که جان دارد و اختیار و انتخاب کرده که مرا حبس بنگرد. هم حبس هم فهم احساس تنفر این جاندار تازه به اختیار رسیده از من هم تعارف خواب به من. این جاست که خود را در دره‌ی زوال می‌انگارم و جاندار مختارتر می‌شود و من سست‌تر و به قبول خواب نزدیک‌تر. دره عمیق‌تر می‌شود و دیگر فقط زمانی دستم به پرتوهای خورشید می‌رسد که خورشید عمود بر دره‌ی زوال باشد. دیگر خورشید هم اختیار پیدا کرده که بتابد یا نتابد. این‌جا در ابهام می‌پرسم که آن‌ها مختار شده‌اند یا من بی‌اختیار؟ به صفحه‌ی خالی می‌نگرم و در آرزوی قلم تا اختیار خود را به رخ این تازه مختارها بکشم.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

گرفتار

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر
یک صفحه را خالی نگاشت برای زمانی دیگر. فی‌الحال صفحه‌های دیگری هست که می‌توان آن‌ها را به زنجیر لغات کشید و صفحاتی را بین آن‌ها رها نگاشت تا وقتی دیگر به خیال پر کردن آن‌ها بازگشت و دست به قلم برد. صداها را بر خطوط ساکت کرد و سیاهی قلم را در گذر زمان بر ترازو نهاد و دید این عقربه‌ها تا کجا بر خاطراتش دست یازیده و چه نقش‌هایی بر سینه‌اش تصویر کرده و صدایش در زندان کدام رنگ گرفتار آمده.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

استقبال روی کاغذ

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
مدادی در دست که بر سینه‌ی کاغذ می‌راند تا سینه‌ی خود را خالی کند و نفس بکشد. مداد دیگر عضوی از دستگاه تنفسی‌اش بود و شاید حیاتی‌ترین عضو. این بار چه چیز مانع تنفسش بود؟ چند دقیقه‌ای گذشت تا مداد از حرکت ایستاد و نگاهی به کاغذ کرد. این بار ابر، باران و زمین نمناک راه را بسته بودند. مدت‌ها منتظرشان بود حالا که آمده‌اند او باید زیر سقف باشد کنار شعله‌های بی‌رحم آتش، بی استقبال.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

طلسم

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۷ ب.ظ | ۰ نظر
صدای عبور زمان و سکوت سکونِ درون بدترین حس‌ها را در وجود القا می‌کند؛ احساسی که همچون طلسمی از حرکت جلوگیری می‌کند و به دنبال جاودانگی است.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

رویای دیگران

محمد حسین حکیمی سیبنی | چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
چمن، سنگ فرش، خاک، سرامیک، آسفالت. راه رفتن روی خاک آغشته به باران با چاله‌های پر از آب زیر سایه‌ی تاریکی با صدای سکوت، همراه تنهایی و با نگاهی بسته حداقل برای چند قدم همان چیزی که چند ماهی منتظر بود تا دوباره نزدیک خانه‌شان تجربه کند ولی امسال رویایش تکرار نمی‌شد چون نسل بعد هم رویاهایی داشت!
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

انتهای تاریک روشن

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۸ ب.ظ | ۰ نظر
در خیابانی تاریک با هم به سمت انتها می‌رفتند و امید داشت که آخرین چراغی که می‌توانست دست نوازش بر سر خیابان سرد پاییزی بکشد در حال خواب دیدن پادشاه پنجم، ششم یا هفتم نباشد تا این موقع شب از گدای سوم و چهارم پذیرایی کند. نزدیک که شدند او را در حال خواب کردن گدای دوم دیدند. وارد شدند و بدون اینکه مزاحمتی برایش ایجاد کنند بوی کاغذهای قدیمی و زرد کتاب‌های دوم دست را در آغوش کشیدند و آماده‌ی خواب عمیق آن شب شدند و گدای دوم هنوز خواب نشده بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

همیشه حسرت

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر
در کنار پنجره و نگاهی به بیرون تا تصویر رویایی خود را در آمد و شد عناصر تصویر پیدا کند و صداهایی که نیست و می‌شنود و نور که همیشه مزاحم تکمیل شدن رویاهایش بود؛ همیشه آن نور زرد، قرمز یا آبی رویایی را کم می‌آورد. ولی بدون آن هم برایش خالی از لطف نیست، تصویر رویایی‌ای که از خیابان معمولی پشت خانه‌شان می‌ساخت. ولی شاید اصلا تصویر رویایی‌اش هیچ‌وقت در خانه، خیابان، جنگل، بیابان و یا هر جای دیگر نباید کامل شود تا همیشه رویایی داشته باشد که منتظرش بنشیند تا در یک بعد از ظهر پاییزی زیر باران کنار برگ‌های زرد و سرخ درختان پیدایش کند و این بار نور سبز را کم داشته باشد.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

دست رها

محمد حسین حکیمی سیبنی | شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸ ب.ظ | ۰ نظر
در سالن بلیت‌فروشی مترو یک آن غافل شد و دست خود را رها و خود را گم کرد. حالا در آن شلوغی سالن چه طور خود را پیدا کند؟ از یک جهت خیالش راحت بود که امروز در جیب او پول نگذاشته که بتواند بلیتی بخرد و سوار مترو شود تا مجبور باشد تمام شهر را دنبال خود بگردد. ولی سالن پر از دست‌های رها شده بود. همه یک شکل، بدون هیچ تفاوت بدون پولی در جیب که با آن بلیتی بخرند و خود را آواره‌ی شهر کنند. لا مذهب صدایش هم نمی‌شد کرد همیشه موقع گم شدن گوشش را جا می‌گذاشت. چه کند؟ نمی‌دانست. آخرش دست گم‌شده‌ای را گرفت و رفت و دیگر از خود نپرسید که آیا!!!؟
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

آن‌جایی که نباید

محمد حسین حکیمی سیبنی | سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر
پر از آدم‌هایی که وقتی سقفی که دیشب بین آن‌ها و آسمان بود را ترک می‌کردند قرار بود دو ساعت بعدش سر کلاس دانشگاه باشند. یا شاید هم از اول قرار بود یک ساعت بعد ترک خانه همین جا باشند کنار کلاغ‌ها و برگ‌هایی که دیگر دست به دامان نسیم پاییزی بودند که جدایی آن‌ها از شاخه‌ها را به تاخیر بیاندازد و صندلی‌هایی که آن ساعت از روز در حال آماده شدن برای مهمانان ساعات عصر بودند و مهمانان این موقعِ روز برایشان ناخوانده بود. البته مهمانان‌ هم کاری به کار صندلی‌ها نداشتند. آدم‌هایی که چند ساعتی را می‌خواستند رهاتر از ساعت‌های دیگر باشند اسارت روی صندلی برایشان خوشایند نبود. برای حرکت آمده بودند برای دیدن کلاغ‌ها و شنیدن غار غار درختان که می‌نالیدند از سوز نسیم پاییزی که برگ‌هایشان را سوزانده بود و هیچ وقت لباسی برای غلبه بر آن نداشتند و همیشه تسلیمش بودند برای لمس کردن گرم شدن هوا از صبح تا ظهر و پیوستگی و درخت‌هایی که هنوز پا بر جا هستند و شمشادهایی که همیشه بین ما و درختان فاصله اند.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

زمینه‌ی سیاه

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر
قلمش را زمین گذاشت و به کاغذش نگاه کرد، کاغذی که در آن همه‌شان را به دادگاه کشیده بود و حکمشان را صادر کرده بود و همه‌ی دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که در چشم‌شان خیره می‌شد را فراموش کرده بود همه‌ی کلماتی را که از زبان آن‌ها در همهمه‌ها شنیده بود همه‌ی دفعاتی که از کنارشان گذشته بود و وجود انسانی دیگر را تجربه کرده بود همه‌ی چیزهایی که نفهمیده از آن‌ها آموخته بود همه را همه را فراموش کرده بود و تنها به سیاهی قلم خود عشق ورزیده بود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی