هَمون

همون چیزها

هَمون

همون چیزها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمستان» ثبت شده است

قرمز می‌بارید (۲)

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۵ ق.ظ | ۰ نظر

قصد سوار شدن به اتوبوس را نداشتم، ولی وقتی پیرمرد را دیدم که دمی قرمز بود و دمی دیگر اصلا نبود، به سمت ایستگاه قدم برداشتم. نمی‌دانستم که برای چه به سمت پیرمرد می‌روم و در راه هم اصلا به این موضوع فکری نمی‌کردم فقط می‌خواستم به پیرمرد برسم. وقتی به او رسیدم فکر کردم چیزی به او بگویم، مثلا اول به او سلام کنم بعد بگویم چه بارون خوبی اومده این چند روز و ادامه بدم به صحبت و چند دقیقه‌ای صحبت کنیم. حالا که به او رسیده بودم حتی وقتی چراغ قرمز خاموش هم بود می‌توانستم او را ببینم، پیرمرد در حالی که ایستاده با دست راستش به دستگاه کارتخوان تکیه داده بود خیره به من نگاه می‌کرد. من هم چند ثانیه به چشم‌هایش خیره شدم ولی نتوانستم با آن سلامی که فکرش را می‌کردم سر صحبت را باز کنم و سکوت را بشکنم در عوض دست در جیب خود کردم و کارت بلیتم را در آوردم و روی دستگاه گذاشتم تا صدای بوق دستگاه به جای من به پیرمرد سلام کند. یک لحظه صورت پیرمرد را همزمان با دو نور قرمز و سبز دیدم و به سمت صندلی‌های ایستگاه رفتم تا منتظر اتوبوس باشم تا بیاید و سوار شوم. حدود پانزده دقیقه نشسته بودم که نور چراغ‌های اتوبوس رو در ایستگاه قبلی دیدم، اتوبوس از ایستگاه قبلی شروع به حرکت کرد و به نزدیکی‌های ایستگاه که رسیده بود اینجا را به خوبی روشن کرده بود، یک آن نگاهی به پیرمرد انداختم که به من خیره بود و سپس سوار اتوبوس شدم.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

قرمز می‌بارید

محمد حسین حکیمی سیبنی | جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

باران به شدت می‌بارید، از اینجا که در پیاده روی خیابان ایستاده بودم به سمت شرق می‌توانستم تا یک چهارراه را ببینم، کف خیابان به همان سیاهی آسمان بود و خط‌های سفید آن را فقط در نزدیکی چهارراه وقتی چراغ چشمک‌زن، چشمک قرمز خود را می‌زد می‌شد از آسفالت سیاه تشخیص داد. البته اگر از قبل نمی‌دانستم که این خطوط سفید هستند حتما الآن فکر می‌کردم که قرمزند. نور قرمز از کف خیس خیابان و شیشه‌های ایستگاه اتوبوس به سمت من بازتاب می‌شد. منبع این نور قرمز چراغی بود در ارتفاع سه و نیم متری خیابان. فقط همین چراغ قرمز بود که این اطراف را روشن می‌کرد آن هم هروقت خودش می‌خواست، صدای ماشینی را می‌شنیدم که از پشت سر به من نزدیک می‌شد برنگشتم که ببینمش، چون می‌دیدم که خیابان را روشن کرده و ترجیح می‌دادم دوباره به تماشای تمام آن سیاهی بایستم. اتوبوس به ایستگاه رسید توقف کرد صدای باز شدن و چند ثانیه بعد بسته شدن درب‌هایش را شنیدم و بعد رفت، اتوبوس رفته بود ولی حالا با همین نور قرمز هم می‌توانستم پیرمردی را که پای دستگاه کارتخوان ایستگاه ایستاده بود، ببینم.

  • محمد حسین حکیمی سیبنی

انتها

محمد حسین حکیمی سیبنی | پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر
آفتاب صورتم را خیس عرق کرده با کمی اغراق. آخر مگر آفتاب پشت پنجره بعد از گذشتن از پرده‌ی کلفت گل‌دار رمقی دارد که صورت خیس عرق کند؟ ولی خیس عرق است. چند قدم مانده به شروع نود و سه گرمای زمستان نود و دو صورتم را خیس کرده شاید سال خوبی نبود شاید هم بود ولی آخرش آتش به صورتم ماند شاید نود و سه شعله‌اش را بیشتر نکنم شاید هم آبی به آن بریزم تا خیس عرق نباشد و زمستان نود و سه آفتابش ملایم‌تر شود.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

حال‌گیری

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۲۶ ق.ظ | ۰ نظر
روزهای زمستون که گرم می‌شه حال آدم کمپلت گرفته می‌شه آخه مگه چند هفته زمستونه که حالا چند روزشم بیاد بشه عینهو بهار. آخه عینه بهار نمی‌شه که بهار دار و درخت همه سبزن هوا تمیزه فصل امتحانات نیست. ولی این زمستونو، یه سرماشو باهاش حال می‌کنیم اونم که یه روز درمیون بشه خوب معلومه حال آدم گرفته می‌شه دیگه. فکر کن: یه روزه گرمه آلوده که دار و درخت هم همه برگاشون ریخته فصل امتحاناتم هست.
  • محمد حسین حکیمی سیبنی

ذوق

محمد حسین حکیمی سیبنی | يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۱، ۰۴:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر
تو این سرما هوس پیاده روی کرده تو این طهرون. هی می‌گه حالم خوش نیست یکم تو خیابونا راه برم خوب می‌شم و بعد می‌رم خونه. بش می‌گم بابا سرده می‌ری حالت بدتر می‌شه. انقدر اصرار کرد که آخر راضی شدم با هم بریم. یه چند دقیقه‌ای که رفتیم بارونم شروع شد. حرفم نمی‌زد با آدم که، همین‌جوری راه‌شو می‌رفت.

تو راه چند تا کتاب‌فروشی هم وایستادیم نگاه کردیم و یه کتابی هم خرید، اصلا کلا فقط با کتاب بلد بود ارتباط برقرار کنه، یه کتاب که می‌خرید تا یه هفته با چنان ذوق و شوقی خلاصه‌ای از محتویاتش رو برامون می‌گفت که حال مارو از هرچی کتاب و کتاب خوندن بیشتر به هم می‌زد ( می‌گم بیشتر چون پیش از کتاب‌ها و کتاب خوندن ایشون این مهم را کتاب‌های درسی انجام داده بودند). ولی امروز موقعی که کتابرو خرید یه کم ازش تعریف کرد، نمی‌دونم چرا ولی بدم نیومد که منم یکی بخرم. شاید همراهی اون تو این هوا بود که یکم مارو با اون هم‌نظر کرد که برا یه لحظه از یه کتابی خوشمون بیاد (آخه غیر از چند صفحه‌ای که تو راه خونه خوندم هیچی از کتابه دیگه نخوندم).

  • محمد حسین حکیمی سیبنی